برادبورن سلامت و عدم سلامت روانی را دو قطب متضاد در انسان نمی داند و معتقد است که هر بعد با مجموعه متمایزی از صفات شخصیتی همبستگی دارد (دینر،2000، به نقل از ذکری ،1384).
شخصيت و سلامت روانی
برادبورن سلامت و عدم سلامت روانی را دو قطب متضاد در انسان نمی داند و معتقد است که هر بعد با مجموعه متمایزی از صفات شخصیتی همبستگی دارد (دینر،2000، به نقل از ذکری ،1384). نظریههای صفات شخصیت چنین استدلال میکنند که جنبههای مهم رفتار و تجربه در افراد را میتوان با تعداد محدودی از ابعاد مشخص ساخت و نیمرخهای صفات شخصیتی خاص با سلامت روانی پیوند دارند (پاشا شریفی،1385).
سلامت روانی شبیه به یک ویژگی شخصیتی است که شامل تعدادی عناصر مربوط به هم میباشند که در سراسر موقعیتها و در طول زمان ثابت است.
لارسون و داینر(2004؛ به نقل از ذکری ،1384) طبق مطالعاتی که انجام دادند معتقد هستند که عواطف منفی و مثبت درکارها و تفریحات مختلف، بیشتر ناشی از شخص است (52%) تا ناشی از موقعیت (23%). افراد در مورد احساسات منفی و سلامت روانی هماهنگی بیشتری دارند و درمورد احساسات مثبت، هماهنگی کمتری دارند. همچنین لارسون و کت دار(1991) معتقدند که واکنش برونگرایان نسبت به درونگرایان به محرک های مثبت، قوی تر است. بنابراین ترکیب برونگرایی و موقعیتهاي خوشایند عاطفه مثبت ایجاد میکند. از آنجا که شخص میتواند موقعیتها را انتخاب کند یا از آنها دوری کند، نوع دوم تعامل بین افراد و موقعیت ها وجود دارد. آنها نوع خاصی از موقعیتها را انتخاب میکنند که برای آنها خوشایند است و با شخصیت آنها سازگار است. برای مثال برونگرایان بیشتر زمان خود را در فعالیتهای اجتماعي و جسمانی میگذرانند(نشاط دوست و همكاران،1388).
طبق نظر آرگایل و لو سلامت روانی افراد برونگرا میتواند تا اندازه ای به وسیله موقعیتهای اجتماعی که آنها انتخاب میکنند توضیح داده شود.
در تحقیقات اولیه آرگایل دریافت که افراد فاقد مهارتهای اجتماعی از بسیاری از موقعیتهای اجتماعی که دیگران از آنها لذت میبرند، اجتناب می کنند (آرگایل،2004).
کاستا و مک کرا بر این باورند که این برونگراها هستند که بیشترین عاطفه مثبت را تجربه میکنند و درون گراها غالباً کمترین عاطفه مثبت را دارند. از آنجا که برونگرایی جنبههای متفاوتی دارد، مثلاً مردم آمیزی و تکانشگری، آنها در صدد شناسایی جنبه ای که بیشترین رابطه را با عاطفه مثبت دارند برآمدند. معلوم شد که مردم آمیزی یا لذت حاصل از معاشرت با دیگران، به نحوه گسترده ای سبب سطح بالای عاطفه مثبت در برون گراهاست(گنجي، 1386).
دینر در آمریکا به طرز متقاعد کننده ای صحت این ادعا را که برونگراها درمقایسه با درونگراها از سلامت روانی بیشتری برخوردارند را نشان داده است؛ این امر عمدتاً ناشی از درگیری بسیار بیشتر آنها در موقعیتهای اجتماعی است. او از دانشجویان درون گرا و برون گرا خواست تا یک ساعت مچی دارای زنگ هشدار را که در فواصل نامنظم زنگ می زد به دست خود ببندد. آنها باید هر وقت صدای زنگ را می شنیدند موقعیتی را که در آن قرار داشتند یادداشت کرده و ذکر میکردند که در آن لحظه چه قدر عاطفه مثبت تجربه کردهاند. در وضعیتهای اجتماعی، دانشجویان برونگرا، درمقایسه با دانشجویان درونگرا، عاطفه مثبت بسیار بیشتری را گزارش دادند. اما وقتی در حال کارکردن یا تنها بودند بین سطح عاطفه مثبت برونگراها و درونگراها اختلاف ناچیزی وجود داشت(غلامعليان و احمدی، 1387).
طبق نظر گری برونگرایان به خاطر ساختمان مغزشان نسبت به پاداش بیشتر پاسخ میدهند، بنابراین شادتر هستند و روان نژندان نسبت به تنبیه بیشتر پاسخ میدهند، بنابراین ناشادتر می باشند (نشاط دوست و همكاران،1388).
آرگایل معتقد است که برونگرایان از درونگرایان خوشحال ترند و عاطفه مثبت بیشتری را تجربه میکنند. از آنجایی که این امر یک رابطه آماری است، تعجب آور نیست که افراد شاد درونگرا نیز وجود دارد. اینها کسانی هستند که در دیگر منابع سلامت روانی امتیاز میآورند. آن هایی که از لحاظ ثبات هیجانی در سطح بالا قرار دارند، در مقایسه با آنهایی که گرایشات روان نژدی زیاد و عواطف منفی بیشتری دارند، خوشحال ترند(گنجي، 1386).
كيفيت زندگي و سلامت روانی
يكي از عواملي كه به طور مستقيم و ذاتي با سلامت روانی افراد ارتباط دارد كيفيت زندگي آنها ميباشد. معمولاً کيفيت زندگي به شکل آشکار يا ضمني در نقطه¬ي مقابل کميت قرار مي¬گيرد که منظور از آن سالهاي عمر مي¬باشد که ممکن است عالي، رضايت آميز يا لذت بخش بوده يا نباشد (فايرز و ماچين ، 2000). کيفيت زندگي مي¬تواند با زمان تغيير يابد، و در شرايط خاصي به طور قابل توجهي نوسان داشته باشد. کيفيت زندگي مستلزم سعي در کم کردن فاصله بين انتظارات و آرزوها و آن چيزي است که واقعاً اتفاق مي¬افتد. يک زندگي کيفي و خوب، معمولاً به صورت خشنودي، رضايت، شادي، خرسندي و توانايي فايق آمدن بر مشکلات بروز مي¬کند. در واقع کيفيت زندگي به وسيله فرد ارزيابي و توصيف مي¬شود. هورنکويست (2004) کيفيت زندگي را بر اساس مطالعات خود و يافته¬هاي سايرين به عنوان نياز بيان شده و رضايت عملي در يک تعداد از ابعاد اصلي زندگي با تمرکز خاص بر احساس خوب بودن تعريف مينمايد (غلامعليان و احمدی، 1387).
اهداف و سلامت روانی
جايگاه و اهميت اهداف براي برخوردار بودن از يك زندگي روانی سالم، امري انكار ناپذير و غير قابل كتمان است (کینگ و همکاران، 2006). برخی مولفان با توجه به يافته هاي موجود، ادعا نموده اند كه وجود و احساس هدفمندي در زندگي مانند كليدي است كه میتواند قفل و گره مشكلات زندگي را باز نمايد و باعث شود تا افراد كنشهاي مثبتي انجام دهند. به همين لحاظ اغلب زندگي هدفمند را از عوامل مهم سلامت روانشناختي ميدانند (فلدمن و اشنایدر ،2005). به طور کلی نظریه پردازان دیگری وجود دارند که راه رسیدن به شادکامی و سلامت روانی را در پرتو توجه به ارزشها و هدفها، نیازهای بنیادی، معنادار بودن و هدفمندی زندگی میدانند(کاظمیان مقدم و مهرابیزاده هنرمند،1388).
اكثر مشكلات روانشناختي از اختلال در انگيزش نشات ميگيرد؛ يعني روشهاي ناكارآمدي كه افراد بر اساس آن به تعقيب اهداف ميپردازند. اهداف نقش كليدي در رفتار بشر ايفا ميكنند و انجام هر كاري در زندگي مستلزم انتخاب و تعقيب يك هدف است؛ بنابراين يك هدف مناسب براي رسيدن به سلامت روانی از اهميت خاصي برخوردار است (ككس و كلينگر ، 2011). در روانشناسي به فرايندهايي كه تلاش براي رسيدن به هدف را ميسر مي سازند انگيزش ميگويند.
ككس و كلينگر انگيزش را اينگونه تعريف مي كنند: انگيزش يعني حالتهاي دروني موجود زنده كه به برانگيختگي، تداوم و هدايت رفتار به سوي هدف منجر ميشود. شيوههايي كه افراد براي تعقيب اهداف خود بكار ميگيرند به عوامل مختلفي از جمله اجتنابي يا گرايشي بودن هدف، چارچوب زماني عمل، پيشبيني جزئيات، مشكلات موجود بر سر راه تعقيب اهداف، تعهد و درجه تضاد يك هدف با هدف ديگر بستگي دارد كه در مجموع ساختار انگيزشي فرد را ميسازند. همچنين ميزان عيني بودن اهداف و توجه به چگونگي رسيدن به اهداف عامل مهمي است كه ميزان دستيابي و رسيدن به اهداف را افزايش ميدهد. اين امر موجب ميشود كه افراد از موانعي كه بر سر راه رسيدن به اهدافشان قرار دارد، آگاه شوند.
ادبيات تحقيق نشان دهنده اين است كه سلامت روانی با ادراك افراد از داشتن اهداف مهم در زندگي و پيشرفت رضايت بخش در به دست آوردن آنها رابطه دارد. براي مثال بيشتر مردم ارزش بسيار بالايي براي برقراري و حفظ روابط صميمانه و نزديك قائل هستند و به دست آوردن اين اهداف بين فردي با سلامت روانی آنها ارتباط بسيار قوي دارد (بامیستر و لري ، 1995).
مطالعات طولي هاليچ و جپرت و ككس و كلينگر نشان داد كه احساس بهزيستي و سلامت روانی به داشتن اهداف قابل دستيابي بستگي دارد، بخصوص در افرادي كه نسبت به اهداف خود تعهد بيشتري احساس ميكنند. همچنين افرادي كه اهداف قابل دستيابي و عيني بر ميگزينند داراي سطح سلامت روانی بالايي ميباشند، در روابط اجتماعي خود احساس رضايت و خشنودي ميكنند و بيشتر منابع استرسزا را كنترل ميكنند. از سوي ديگر دستيابي به همه اهداف به يك اندازه بر سلامت روانی و بهزيستي نقش ندارد. براي مثال پيشرفت در اهدافي كه توسط ديگران يا تحت فشارهاي اجتماعي به فرد تحميل شده، كمتر از اهدافي كه خود فرد آنها را انتخاب كرده است، موجب بهزيستي ميشوند (شلدون ، 2004).
گيبسون، ايوانكويچ و دونللي ويژگيهاي اهداف تاثيرگذار بر انگيزه افراد را اينگونه بيان ميكنند: اول، اهداف بايد مورد پذيرش باشند و با ارزشهاي شخص در تضاد نباشند. اگر افراد در تعيين اهداف و مقاصد خويش اجازه دخالت و اظهار نظر داشته باشند، اغلب موجب گسترش اهداف و پذيرش و انجام آن توسط فرد ميشود. دوم، اهداف مورد پذيرش در صورتي كه چالش برانگيز اما دست يافتني باشند، ميتوانند بر انگيختگي را ايجاد كنند. به عبارت ديگر اهداف سطح بالا نسبت به اهدافي كه دستيابي به آنها غير ممكن است عملكرد بهتري را بر ميانگيزند. سوم، اهداف بايد مشخص، عيني و قابل اندازهگيري باشند. (گنجي، 1386).
سيتز، لاتام، تاسا و لاتام نيز اظهار ميدارند كه داشتن اهداف چالش برانگيز و معين نسبت به اهداف مبهم، ميزان عملكرد بالاتري را به همراه خواهد داشت. به عقيده ككس و كلينگر ارتباط بين اهداف و شناخت، هيجان، تخيلات و رفتار از نقطه نظر مداخلات درماني نيز حائز اهميت هستند. آنها معتقدند آسيبهاي شناختي، هيجاني و رفتاري ارتباط تنگاتنگي با مشكلات مربوط به تعقيب هدف دارند؛ يعني هرچقدر مشكلات و آسيبهاي موجود بر سر راه تعقيب هدف بيشتر باشد، آسيبهاي شناختي، هيجاني و رفتاري نيز بيشتر بروز ميكند. همچنين سلامت روانی افراد تا حد زيادي از باور آنها نسبت به دستيابي به اهداف مطلوبشان سرچشمه ميگيرد (كاپلان و مادوكس ، 2002).
آرگایل (2004) معتقد است که مقیاس هدف زندگی، به طور قوی با سلامت روانی همبستگی دارد. فقط داشتن طرحها و اهداف دراز مدت به افراد احساس معنا در زندگی میدهد. داشتن احساسی از معنا و هدفمندی ماهیتی مبهم و اسرار آمیز دارد.
کانتور و ساندرسون معتقد هستند که شرکت در فعالیتهای ارزشمند و کار در جهت رسیدن به اهداف شخصی برای سلامت روانی مهم است. آنها مفهوم اهداف را گسترده کردند تا شامل «فعالیتهای ارزشمند» بشود. این اهداف و فعالیتها، سلامت روانی را به شیوههای متعددی افزایش میدهد: 1- با ایجاد احساس هدفمندی شخصی که به وسیله فعالیتهای ارزشمند و چالش برانگیز ایجاد میشود.2- دادن نظم و معنا به زندگی روزمره. 3- با کمک به مقابله با مشکلات و سختیها در زندگی روزمره که ممکن است منجر به تجدید تعهد نسبت به زندگی گردد. 4- با تقویت ارتباطات اجتماعی و مشارکت اجتماعی بیشتر. هنگامی که این فعالیتها آزادانه انتخاب شوند، اهداف واقع بینانه تر باشند، اهداف با یکدیگر هماهنگ باشند و هنگامی که افراد ترتیبی میدهند تا زمان زیادی را در فعالیتهای مربوط به اهداف صرف کنند، اثر این اهداف بر خوشبختی و سلامت روانی بیشتر خواهد بود.
شلدون و الیوت با ارائه مدلی تحت عنوان «خودهمگامی» به این نکته میپردازند که «اهداف هماهنگ با خود» مهم هستند، بدین معنا که اعتقاد به اهمیت اهداف و انتخاب آنها برای تفریح و لذت اثر دارد، نه این که اهداف از بیرون به فرد تحمیل شود و به منظور اجتناب از احساس گناه یا اضطراب، پیگیری شوند. این اهداف هماهنگ با خود نیازهای اساسی را برآورده ساخته و با خود واقعی فرد در یک ردیف قرار میگیرند. همچنین این هدفها به خوبی درونی شده اند؛ یعنی از انگیزش درونی نشأت میگیرند و به صورت خودمختار رخ مینمایند. از نظر آنان هدفهایی که خود همگام نمیباشند، انگیزش بیرونی یا درونفکني شده میباشند که با خود فرد به صورت یکپارچه درنیامده اند ونیازهای درونی اساسی را برآورده نمیسازند. آنها یک الگوی علّی را تأیید کردهاند که براساس آن اهداف هماهنگ با خود منجر به تلاش بیشتر، نیل به اهداف و افزایش سلامت روانی میشود.
تیکس و همکاران معتقدند که پیگیری موفقیت آمیز هدفها منجر به سلامت روانی میگردد. اگر این پیگیریها به صورت خودمختار باشند، دراین صورت سرزندگی وشادی را برای افراد به ارمغان می آورند.
طبق نظر دینر و همکارانش افراد در روزهایي که به اهداف ارزشمند میرسند در مقایسه با روزهایی که به اهداف کم ارزش دست مییابند، سلامت روانی بیشتری را گزارش میکنند.دیدگاه دیگری که توسط ریان و همکاران(1996) ارائه گردیده است بیانگر آن است که بعضی از اهداف در خدمت نیازهای درونی است، در حالی که بعضی جزء هدفهای بیرونی میباشد و برای نیازهای عمیقتر حالت وسیلهای یا جایگزینی دارد. هدفهایی که پاسخ نیازهای درونی مانند خودمختاری، وابستگی و شایستگی باشد، بیشتر تولید سلامت روانی و احساس خوشبختی میکند(ذکری، 1384).
ايمان به خداوند و سلامت روانی
پولنز معقتد است که حمایت اجتماعی ثابت، احساس نزدیک بودن به خداوند و داشتن تصویری دوستانه از خداوند با سلامت روانی مرتبط می باشد. عامل دیگری ممکن است وجود داشته باشد و آن عبارت است از ایمان استوار؛ طبق نظر الیسون (1991) بعد از تداوم حیات اجتماعی و عبادتهای خصوصی، ایمان استوار موجب سلامت روانی میشود و همچنین حضور در کلیسا و عبادت خصوصی، از طریق تأثیر به باورها و ایمان، سلامتی را متأثر میسازد (ذاكري،1384).
اسکامن معتقد است مذهب یکی از عوامل تأثیرگذار به رفتار و شناخت است. وی میگوید بسیاری از جنبه های مذهب بر امید، خوش بینی، همدلی، پیوند جویی، عفو و بخشش تأکید میکنند و پیوسته از تجاوز و رفتارهای ضد اجتماعی مانند فساد، خودفروشی و دزدی نهی کرده است. هر دو جنبه مذهب، یعنی پرداختن به فعالیتهای مثبت و دوری از فعالیتهای منفی، باعث پدید آمدن احساس ارزش مثبت در پیروان ادیان می شود (علی محمدی و جان بزرگی،1387).
طبق نظر آرگایل مذهب تأثیر مثبت متوسطی بر سلامت روانی دارد، اما این تأثیر برای سالخوردگان و اعضاء کلیساهای جدی بیشتر است و بیشترین تأثیر را بر سلامت وجودی و با شدت نیایش و نزدیکی با خداوند دارد. اما حضور در کلیسا و باورها به طور آشکار بر سلامت روانی اثر دارند. فعالیتهای مذهبی، هیجانات مثبت قوی ایجاد میکند، مراسم و مناسک مذهبی نیز احساسات جامعه پسند تولید میکنند و با حضور دیگران احساس وحدت ایجاد میشود. این یکی از شیوههایی است که در آن مذهب یک پدیده اجتماعی است. مزایای مذهب برای سلامتی برای افرادی که دلبستگی مذهبی زیاد دارند، برای سالخوردگان و برای بنیادگرایان در بیشترین حد قرار دارد، زیرا آنان به باورهای خود اطمینان دارند و آنها را قطعی تلقی میکنند.
به نظر شواب و پترسون فرد با ایمان خداوند را حامی و مراقب خود میداند و احساس رهاشدگی، پوچی و تنهایی نمیکند.
یافتههای پولوما و پندلتون و برون نیز موید این امر هستند که دعا و نیایش، قوی ترین عامل تبیین کننده بخشایش در افراد بوده و به آن ها در کنار آمدن با مشکلات به ویژه مشکلاتی که شخصاً بر آن ها کنترل ندارد کمک نموده و موجب افزایش سلامت روانی آنها میشود (اعتماد زاده، جعفری، عابدی،1386).
هيجانات و سلامت روانی
آیزنک معتقد است اگر قرار باشد چگونگي سلامت روانی فرد را بفهمیم بهتر است به بررسی طیفی هیجانات انسان بپردازیم تا ببینیم احساسات سلامتبخش در کجای این طیف جای دارد. هیجانات انواع مختلف دارند؛ از سرخوشی تا تنفّر ، و از وحشت تا ملال. ویلهم وونت پدر روان شناسی آزمایشی ادعا کرد که تمامی احساسات یا هیجانات را میتوان در چارچوب سه بعدی خوشایندی- ناخوشایندی، تحریک- بازداری و فشار- آرامش جا داد ( آرگایل،2004).
اخیراً جیمز راسل از دانشگاه بریتیش کلمبیا در ونکوور چشم اندازی نوین در مورد رابطه هیجانات مختلف با یکدیگر مطرح کرده است. او این دیدگاه سر راست را پیش کشید که ما می توانیم تمامی هیجانات را میان دو بعد لذتبخش- غیر لذتبخش و برانگیختگی جای دهیم. این دیدگاه را ممکن است یک نوع ساده انگاری فاحش تلقی نماییم، اما مشاهده دقیق نمودار نشان می دهد که ما قادریم انواع گوناگونی از اصلاحات هیجانی را از طریق ترکیب سطح با انگیختگی(که نشانگر شدت است) و نیز لذتبخش(که نشانگر کیفیت هیجانی است) تعریف نماییم.
با نگاه کردن به حاشیه این دایره متوجه می شویم که کلمات مجاور، به حالات هیجانی بسیار مشابهی اشاره دارند. بنابراین ، «خستگی» و «خواب آلودگی» بسیار شبیه یکدیگرند، اما «خواب آلودگی» درمقایسه با «خستگی» لذتبخش تراست. همچنین «رضایت» و «خوشحالی» حالات مشابهی را وصف میکنند. اما «خوشحال بودن» در مقایسه با «راضی بودن» کمی جالبتر و لذت بخش تر است. براساس مدل راسل ، وجه مشخصه حالات هیجانی مثبت لذتبخش بودن آنهاست، اما شدت این حالات ناشی از میزان بالای برانگیختگی است. در واقع طبق مدل راسل نظر بنیادی این است که عاطفه منفی ومثبت قوی، که در طول قطر دایره قرار دادند. از لحاظ کیفیت تجربه، مخالف یکدیگرند(یعنی لذتبخش بودن یا لذتبخش نبودن)، اما ازلحاظ مقدار برانگیختگی(بسیار زیاد در هر دو مورد) شباهت زیادی به یکدیگر دارند. مثلاً ما می توانیم هیجانات متفاوتی ازقبیل عشق و تنفّر را بلافاصله پس از یکدیگر احساس کنیم(ذاکری،1384).
سیلگمن درکتاب خود با عنوان شادمانی اصیل هیجان های مثبت را در سه مقوله آنهایی که با گذشته، حال و آینده پیوند دارند طبقه بندی می کند. هیجان های مثبت مرتبط با آینده، خوش بینی، امید، اعتماد، ایمان و اعتقاد را شامل می شود. رضایتمندی، خشنودی، تحقق غرور و آرامش خاطر هیجان های مثبت عمده ای هستند که با گذشته پیوند دارند. در ارتباط با هیجان های مثبت حال دو طبقه متمایز وجود دارد: لذت های آنی و رضایتمندی های پایدارتر. لذت ها، هم لذت های جسمانی وهم لذت های عالی تر را شامل می شوند. لذت های جسمانی از طریق حواس حاصل می شوند.
احساس های که از امور جنسی، عطرهای خوش و چاشنی های خوشمزه بروز می کند در این مقوله قرار می گیرند. برعکس، لذت های عالی تر از فعالیت های پیچیده تر به دست می آید و احساس هایی مانند سعادت، شعف، راحتی، سرخوشی وشادمانی را شامل می شوند. رضایتمندی ها که حالت شیفتگی یا جذبه را شامل می شوند و حاصل فعالیت هایی هستند که نیرومندی های یکتا و التزامی را می طلبند، با لذت ها فرق دارند. نیرمندی های التزامی آن دسته از صفات شخصی هستند که با فضیلت های خاصی رابطه دارند و در ارزش های عملی طبقه بندی نیرومندی ها تعریف می شود. در مطالعه هیجان های مثبت و رضایت از زندگی نکته حساس یافتن یک راه موشکافانه برای تشخیص حالت های عاطفی مثبت و منفی است (کشاورز و وفاییان، 1386).
واتسون معتقد است که عاطفی بودن مثبت با صفات برونگرایی شخصیت و عاطفی بودن منفی با صفت روان رنجوری همبستگی دارند. این همبستگی های بین عاطفی بودن و صفات عمده شخصیت قابل توجه اند و از 4/0تا 9/0 نوسان دارند . عاطفی بودن مثبت ابعاد فرعی خوش رویی (مانند بشاش، شاد، سر زنده)؛ اتکای به نفس (مانند مطمئن، قوی، جسمی)، و گوش به زنگی (مانند هشیار، متمرکز، مصمم) را شامل می شود. عاطفی بودن مثبت پس از 30 سالگی از لحاظ خلقی بسیار ثابت است. عاطفی بودن منفی در اواخر نوجوانی به اوج خود می رسد و سپس با گذشت سن حداقل تا اواسط بزرگسالی افت پیدا می کند. در عاطفی بودن مثبت و منفی تفاوت های فردی وجود دارند. در کوتاه مدت نوسان هایي در خلق مثبت دیده می شود که از چرخه های شبانه روزی(صبح کمتر) پیروی می کنند. هم عاطفی بودن مثبت و هم عاطفی بودن منفی تا حدودی ویژگی های ارثی هستند و ضریب همبستگی آنها با عامل وراثت حدود 5/0 است. اما تأثیر محیطی می توان عاطفی بودن مثبت را بهبود بخشند.
طبق نظر واتسون (2002) عاطفی بودن مثبت باعث می شود افراد از شغل و روابطشان بیشتر رضايت داشته باشند و شاد بودن در محیط کار، عشق و عاطفی بودن مثبت را افزایش میدهد. عاطفی بودن مثبت با فعالیت منظم جسمانی، خواب کافی، معاشرت مرتب با دوستان نزدیک و کوشش درجهت دستیابی به آرمان های والا (به جای دست یابی به آنها) پیوند دارد(ذاکری،1384).
از نظر برادبرن (2006) و ككس و كلينگر(2011) سلامت روانی تا حد زیاد به عاطفه مثبت بستگی دارد، اما در عین حال شامل عدم وجود نسبی عاطفه منفی نیز می باشد. به عبارت دیگر آنچه جهت سالم بودن باید انجام داد این است که بر مثبت تأکید ورزیم و منفی را کنار گذاریم. او همچنین معتقد است با محاسبه اختلاف بین سطوح عاطفه مثبت و منفی، می توان سلامت روانی یا بهزیستی افراد را پیش بینی کرد.
فردریکسون (2002؛) و ككس و كلينگر(2011) نظریه گسترش دهنده و سازنده هیجان های مثبت را تدوین کرده است تا تبیین کند که چگونه تجربه های عاطفی مثبت نه تنها سلامت روانی را علامت میدهند بلکه به رضایت از زندگی و تکامل شخصی نیز کمک می کنند. بسیاری از هیجان های منفی مانند اضطراب و خشم سپرده های تفکر- عمل لحظه ای افراد را محدود می سازند، به طوری که آنان آگاه می شوند تا به شیوه خاصی از خود محفاظت کنند. در مقابل هیجان های مثبت سپرده های تفکر- عمل لحظه ای را گسترش می دهند. این گسترش سپرده های تفکر- عمل لحظه ای فرصت هایی را که برای ساختن منابع شخصی پایدار فراهم می آورند که به نوبه خود زمینه را براي رشد شخص و افزایش رضایت از زندگی مهیا می سازند. برای مثال، شادی باعث می شود که شخص به شیوه اجتماعی و خردمندانه یا هنرمندانه رفتار کند. بنابراین، شادمانی می تواند از راه رفتار خردمندانه، شبکه های حمایت اجتماعی را نیرومند سازد و از راه خلاقیت به تولید هنر و علم یا مشکل گشایی خلاق در زندگی روزانه بینجامد. حمایت اجتماعی فزاینده، فرآورده های هنرمندانه و علمی و تجربه های مسأله گشایی موفقیت آمیز همگی بازده های نسبتاً پایدار از شادمانی هستند که می توانند به سلامت روانی و رشد شخصی کمک کنند(ذاکری،1384).
طبق نظر تام کینز (2006) عواطف مثبت از نظر عصب شناختی به وسیله کاهش سریع سرعت شلیک عصبی فعال می شوند. رهایی از درد جسمی، رهایی از نگرانی ها، حل کردن مسأله ای دشوار، و پیروز شدن در رقابتی اضطراب انگیز نمونه الگوی کاهش برانگیختگی عصب شناختی عواطف مثبت است. عواطف مثبت علاوه بر آرامش ناشی از دست یابي به هدف، به وسیله پیش بینی واقعه مثبت نظیر قرار ملاقات و احساس های لذت بخش نظیر نوازش شدن نیز برانگیخته می شود. سومین نوع برانگیختگی عواطف مثبت از وقایعی حاصل می شود که حس خودانگاره مثبت شخص را تأیید کند. اگر از شخصی دعوت شود تا به سازمانی با ارزش ملحق شود، او را ستایش کنند، یا دیگران او را دوست داشته باشند، عواطف مثبت برانگیخته می شوند. اهمیت کارکردی عواطف مثبت برای رضایت از زندگی دوگانه است. از یک طرف، زمانی که به صورت درونی احساسی مثبت را تجربه می کنیم، این عاطفه مثبت زندگی را خوشایند می کند. بنابراین عواطف مثبت، تجربه های غیرقابل اجتناب زندگی از قبیل ناکامی، نا امیدی، و در مجموع عواطف منفی را بی اثر می سازد. از سوی دیگر عواطف مثبت، اشتیاق انسان ها برای پرداختن به فعالیت های اجتماعی را نیز آسان می کند. تعداد کمی از محرک های اجتماعی، قدرت و تقویت کنندگی لبخند انسان را دارند. بنابراین عواطف مثبت ابراز شده، چسب اجتماعی است که روابط را با یکدیگر می چسباند، مانند رابطه مادر و کودک، عشاق، همکاران وهمبازی های یک سیستم ورزشی(گنجی،1386).
شادكامي و سلامت روانی
يكي ديگر از عواملي كه مستقيما بر روي سلامت روانی افراد تاثير مي گذارد، شادكامي آنها مي باشد. به نظر وینهون (1988) شادکامی به قضاوت فرد از درجه یا میزان مطلوبیت کیفیت زندگی اطلاق میشود، به عبارت دیگر شادکامی به این معناست که فرد چه قدر از زندگی خود لذت می برد (کاظمیان مقدم و مهرابیزاده هنرمند،1388).
به نظر آرگایل(1995) سه جزء اساسی شادکامی عبارتند از: هیجان مثبت، رضایت از زندگی و نبود هیجانات منفی از جمله افسردگی و اضطراب. او معتقد است که روابط مثبت با دیگران؛ هدفمند بودن در زندگی، رشد شخصی، دوست داشتن دیگران و طبیعت نیز از اجزاء شادکامي هستند.طبق نظریه دینر (2000) شادکامی ارزشیابی هایی است که افراد از خود و زندگیشان به عمل می آورند. این ارزشیابی ها می تواند جنبه شناختی داشته باشد، مانند قضاوت هایی که درمورد رضايت از زندگی صورت می گیرد و یا جنبه عاطفی که شامل خلق و هیجاناتی است که در واکنش به رویدادهای زندگی ظاهر می شود. بنابراین شادکامی از چهار جزء تشکیل یافته است که عبارت است از خشنودی از زندگی، خلق وهیجانات مثبت خوشایند، نبود خلق و هیجانات منفی(کشاورز و وفاییان، 1386).
مکاتب فکری مختلف، به بررسی موضوع شادکامی بشر پرداخته اند، اما دو دیدگاه شناختی و لذت عنایت بیشتری به این امر داشته اند. نظریه پردازان شناختی، شادکامی را احساسی می دانند که به واسطه پیشرفت منطقی در جهت رسیدن به هدف ایجاد می شود(فرنکن ،1994) و ككس و كلينگر(2011). در این دیدگاه، شادکامی به درون دادهای حسی و ادراکات حاصل از آن محدود نمی شود بلکه هرچه فرد گام هایی در راه رسیدن به هدف خویش برمی دارد، احساس شادکامی در او تقویت می شود. در این دیدگاه شادکامی مأخوذ از هدف یا هدف انگیخته است اما شادکامی مورد نظر دیدگاه لذت جویی عین هدف است.در فلسفه لذت جویی با قدمت چندهزار ساله، اعتقاد بر این است که رفتار انسان هواره در جهت کسب ، حفظ و ازدیاد لذت های زندگی و اجتناب از درد سوق می یابد. بنابراین ، لذت و شادکامی در هر لحظه از زمان، تنها عامل ارزشمندی است که فرد در جهت آن گام بر می دارد. به همین دلیل ، در مکتب لذت جویی، شادکامی تنها شامل نهایت آثار مثبت حواس بینایی، شنوایی، لامسه، چشایی و بویایی است(ریو،2006).
اميد و سلامت روانی
از ديگر عواملي كه تاثير زيادي بر سلامت روانی افراد دارد، اميد به آينده مي باشد. امید، مفهومی چند بعدی است و ابعاد آن را می توان با بازنگری این واژه از نظرعلم واژه شناسی، روان شناسی، الهیات، فلسفه وجامعه شناسی کشف نمود. امید از ریشه لاتین spear به معنای امید داشتن گرفته شده است و منتظر چیزی بودن را می رساند و طبق لغت نامه وبستر به عنوان اعتماد، توکل، چشم داشت همراه با انتظار یا اعتماد به وقوع یک امر معنی می شود (استفنسوس ،1999).
طبق نظر ليچ، مارسل وكرنر (2002) احساس امید احساس شایستگی است. امید زیاد کننده قدرت تطابق و نشانه سلامت روان است. امید یعنی داشتن برنامه برای زندگی، یعنی زندگی واقعی همراه با هدف و مقصود، یعنی احساس امکان داشتن و ممکن بودن. امید یکی از فاکتورهای لازم برای زندگی است(کشاورز و وفاییان، 1386).
اشنایدر(2002)و فلدمن و اشنایدر(2005) عقیده دارند که برای ایجاد امید وجود دو نوع تفکر الزامی است: تفکر گذرگاه یا مسیر و تفکر کارگزار یا عامل. فردی ممکن است انرژی روانی و شور و شوق بسیار برای اهداف شخصی داشته باشد، اما توان کافی برای یافتن راه های عملی کردن اهداف را نداند؛ و یا ممکن است بتواند به راحتی راههای خاصی برای اهدافش پیداكند، اما تفکر عامل لازم برای دستیابی به آنها را نداشته باشد. براساس نظریه امید هردوی این افراد ممکن است امید بالا داشته باشند، اما در یک جزء تفکر امیدوارانه مشکل دارند(کشاورز و وفاییان، 1386).