طبق نظریه فروید ویژگی های خاص برای سلا مت روانی ضرورت دارد نخستین ویژگی خود آگاهی است یعنی هر آنچه که ممکن است در ناخودآگاه موجب مشکل شود بایستی خود آگاه شود و خود آگاهی حقیقی ممکن نیست مگر اینکه کنترل غیر واقعی وغیر ضروری یا زیاد از حد (من برتر) در هم شکسته شود به نظریه خود آگاهی عنصر اصلی (ولی نه عنصر کافی)، سلامت روان است (کورسینی 1973، 196). فروید بیگانگی منطقی از علاقه مندی ها واشتیاق های عمومی را معیار نهایی سلامت روانی می داند. (گداستنیک 1939، 195).
نظریه موری
به عقیده موری (1938) فرد سالم از ساختار روانی خودش آگاهی لازم را دارد همچنین وی در عین اینکه بین نیازهای مختلف اش تعارضی ندارد از انواع نیازها نیز به نحو مقتضی استفاده می کند. در انسان سالم بهنجار بین (من برتر) و (من آرمانی) فاصله زیاد وجود ندارد موری عقیده دارد که انسان سالم ابتدا (نهاد)سپس (من برتر) و آنگاه (من) به ترتیب نقش عمده را در کنترل رفتار ایفا می-کنند و با نظارت خردمندانه (من) ومواظبت (من برتر) تکانه های (نهاد) به صورت قابل ارضاء می-شوند. به عقیده موری تمام انسا نها با شدّ ت وضعف متفاوت دچار «عقیده» هستند. اما فقط عقیدههای افراطی و شدید، موجب نا بهنجاری وبیماری می شوند. موری معتقد است که تخیّل و خلا قیّت مهمترین ویژگی سلامت روان هستند (گداستنیک 1939، 195).
نظریه آدلر
بنا بر نظریه آدلر فرد بر خوردار از سلامت روان شناختی، توان و شهامت یا جرات عمل کردن را برای نیل به اهدافش دارد. چنین فردی جذاب و شاداب است و روابط اجتماعی سازنده ومثبتی با دیگران دارد. افراد سالم به عقیده آدلر از مفاهیم و اهداف خودش آگاهی دارد و عملکرد او مبتنی بر نیرنگ و بهانه نیست. افراد دارای سلامت روان مطمئن و خوش بین است و ضمن پذیرفتن اشکالات خود درنظریه آدلر از توان خود اقدام به رفع آن ها می کنند (کورسینی1973، 196).
نظریه مزلو
به عقیده مزلو (1968) افرادبرخوردار از سلامت روان، نیازهای سطوح پایین را برآورده کردهاند و اختلال روان شناختی ندارند و می دانند ومی دانند که هستند؟ و به کجا می روند. ادراک افراد سالم از واقعیّت صحیح است آنها جهان را به صورت عینی ادراک می کنند. این افراد خود انگیخته ی سالم و طبیعی هستند و عواطف خود را صادقانه وبدون رنجش دیگران نشان می دهند.
نظریه فروم
فروم (1968) معتقد است که انسان دارای سلامت روان کسی است که عمیقاً عشق می رزد، آفرینشگر است و فورت تعقّل و فرد را در خودش کاملاًپرورانده است. خودش و جهان را به شکل عمیقی ادراک می کند. احساس درست پایداری دارد، با جهان پیوند دارد و در آن ریشه و اصالت ندارد و حاکم برسر نوشت خویش است. فروم انسان سالم را دارای جهت گیری بارور می داند، یعنی آن نوع جهت گیری که در آن خود قادر است تمام استعدادهای بالقوه خویش را به کار گیرد (کورسینی1973، 196).
نظریه روان تحلیل گری
فروید که یکی از قدیمی ترین نظریه ها رادر مورد پرخاشگری ارائه کرده است، اساساًچنین رفتارهایی را غریزی می داند. فروید در نوشته های خود ریشه های رفتار انسانی را چه مستقیم از غریزه زندگی می داند که انرژی آن از لیبیدو تامین می گردد و در جهت افزایش و یا تولید مجدد زندگی است. به نظر فروید غریزه دیگری به نام غریزه مرگ وجود دارد که هدف آن پایان زندگی ونابودی است. تمام رفتارهای انسان از تلفیق این دو غریزه وتنش دائمی بین آنها نشأت می گیرد. اگر غریزه مرگ مهار نشود. منجر به خود ویرانی میگردد، بنابراین در طی مکانیزمهای دیگر مانند جابجایی،انرژی غریزه مرگ به خارج هدفگیری میشود. به نظر فروید پرخاشگری نه تنها فطری است بلکه غیر قابل اجتناب نیز هست و اگر پرخاشگری به سوی دیگران برون ریزی نشود موجب خود ویرانگری ومرگ خویشتن می گردد (بارون 1985، 199).
نظریه رفتار شناسی فطری
به نظر لورنز پرخاشگری در ابتدا از یک غریزه مبارزه جویی نشأت می گیرد که انسان در این احساس با بسیاری از حیوانات شریک است و در طی دوره تکامل گسترش می یابد. لورنز معتقد است انرژی پرخاشگری خود به خود در جاندار به طریقی مستمر و به میزان ثابت تولید میگردد و به مرور زمان ذخیره می شود و فراخوانی اعمال پرخاشگرانه به کمک الف- مقدار انرژی پرخاشگرانه ذخیره شده به حضور و قدرت محرک های راه اندازی پرخاشگری در محیط بی واسطی میسر می گردد.هر چقدر میزان انرژی ذخیره شده بیشتر باشد. محرک ها ضعیف تر نیز برای راه اندازی پرخاشگری کافی هستند. لورنز نثل فروید پرخاشگری را غیر قابل اجتناب و تا حد زیادی ریشه آن را در نیروهای فطری می داند (بارون 1985، 177).
نظریه سائق (فرضیه ناکامی –پرخاشگری) چند بعدی
از رواج نظریه فروید، نظریه پردازان فرویدی این عقیده را که پرخاشگری یک سائق یا غریزه فطری است رد کردند و آن را منبعث از ناکامی دانستند(اتکینسون 1983، ترجمه براهنی وهمکاران 1373، 213). دولارد و همکارانش درسال 1939 اظهار کردند که شرایط خارجی مثل ناکامی ،درد فیزیکی ومسدود شدن رفتار جهت داده شده به سوی هدف، منجر به برانگیخته شدن سائقی میشود صدمه رساندن آشکار علیه شخص دیگر یا شی است (الیوروتیندال 1993، 166)، بروز پرخاشگری موجب کاهش این سائق می شود. در پاسخ به ناکامی ،پرخاشگری یک پاسخ غالب است، اما اگر پرخاشگری در گذشته تنبیه شده باشد ممکن است پاسخ های دیگر ی ظاهر شود. در واقع ناکامی همیشه به عنوان پیشایند رفتار پرخاشگرانه به شمار میرود (آبرامزوسگال ، 1998). مدل نظريه سائق نياز← تنش← عدم تعادل رواني← ايجاد سائق← رفع تنش← تعادل رواني← ناكامي ← پرخاشگري
نظریه یادگیری اجتماعی
برخی از روان شناسان معتقدند که پرخاشگری هیچ فرقی با سایر پاسخ های آموخته شده ندارد. پرخاشگری می تواند از طریق مشاهده یا تقلید آموخته شود و هر چه بیشتر تقویت شوداحتمال وقوع آن بیشتر می شود (اتکینسون1983، ترجمه براهنی وهمکاران 1373، 214). مطالعه باندورا (1965)با کودکان مهد کودک نشان داد که کودکان از یک مدل پرخاشگردر فیلم تقلید کردند. این مطالعه همچنین نشان داد، پیامدهایی را که مدل در فیلم تجربه می کرد، در عملکرد پرخاشگری تقلید کودکان، اثر می گذارد، نه در فراگیری آنها (نلسون وایزارائل ترجمه منشی طوسی 1372، 176).
اغلب پژوهشهای مربوط به رشد رفتار پرخاشگرانه مزمن بر نقش تجربیات کسب شده در خانواده وهمسالان تاکید می ورزند. استفاده والدین از خشونت وانظباط اعمال شده با قدرت، مانند تهدید، اعمال نیروی بدنی وارعاب ،رفتار پرخاشگرانه کودک راکم نمی کند. بلکه منجر به طغیان آن می گردد (پتیت 1997، 185).
در زمان طفولیت همه کودکان ساعت ها رفتار پرخاشگرانه از خود نشان می دهند و به هنگام تعامل با همسالان بیش از همیشه آشوب های پرخاشگرانه افزایش می یابد. کودک با دیگران با بد حرفی بر خورد می کند و در موقعیت هایی که در گیری کمی وجود دارد و یا هیچ تحریکی به حمله ور می-شود. وقتی که این رفتار ها تایید می شوند به سمت ادامه یافتن سوق می یابند وبه سمت نقصهای پایدار در رشد اخلق وخود کنترلی وهمچنین یکسب زندگی ضد اجتماعی پیش می روند(برک 1994، 132).
کودکان ضد اجتماعی به وسیله همسا لان بهنجار طرد میشوند و به تشکیل گروههای همسال منحرف در پایههای چهارم وپنجم دست میزنند (کوی وکویراسمیت 1983، 142؛ واکر 1993به نقل از مس 1996، 179). این گروه همسالان منحرف به پسران دارای رفتارهای ضد اجتماعی یک سیستم حمایتی برای اعمال ضداجتماعیشان میدهد و مهارت های ضروری برای اعمال بزهکاری اضافی از طریق تقلید و تقویت آموخته میشود (مس 1996، 163).
نظریه هنرمندانه
ازپایان قرن نوزدهم به بعد بعضی از متخصصان تعلیم و تربیت به این باور رسیدند که بیان هنرمندانه میتواند نقش مهمّی در تکامل وآموزش کودکان ایفا کند. یکی از چهره های بر جسته این سنت ویکتورلو و نفلد بودوی بر این عقیده بود که حدیث نفس در هنر، برای تکامل شخص وعاطفی سالم ضرورت دارد.اصلی که تا اندازه ای مبتنی بر اندیشه ای روانپزشکی است. رودولف آرنهایم و پیروان بسیار اوست که در حال حاضر معروفترین کار برد روانشناسی ادراکی گشتالت رادر هنر به طور کلی وبخصوص در نقاشی کودکان به دست داده است. کار آرنهایم نظریه آرنهایم در باره هنر قابل توجه است زیرا یکی از جامعترین گزارش های نظری مربوط به نقاشی کودکان را همراه با ملاحظات ادراکی ،عاطفی-بیانی وشناختی - تکاملی، در چار چوبی واحد ارائه می دهد کار آرنهایم بویژه، از نقاشی های کودکان توصیف هایی ساختاری به دست می دهد که مبتنی بر اصول گشتالتی سازمان ادراک است. تکامل منطقی این دید گاه آن است که نقاشی می تواند نقش مهمی در درمان و آموزش ایفا کند (مخبر 1370، 163).
نظریه بالینی- فرافکن
ازسال 1940حوزه دیگری از دلبستگی به نقاشی کودکان آغاز شد.در این فرض برآن بود که کودکان عواطف وانگیزه های خود را در نقاشی ها یشان فرافکنی می کنند. این نحوه استفاده ازنقاشی در سنجش شخصیت و سازگاری روانشناختی، بخشی از کاربرد گسترده تر روش های فرافکنی در روانشناختی بالینی و روانپزشکی بود. بهره گیری تفسیری از نقاشی ها برای سنجش شخصیت نیز مانند سایر روش های فرافکنی از قبیل آزمون لکه های جوهر رورشاخ ،بیش از آن که به تحلیل علمی باشد بر تاثیرات شهودی و ذهنی استوار بود. در حال حاضر می توانیم میان فرض گودیناف - هاریس، مبنی برآن که نقاشی ها بیان مستقیم مفاهیم اند وعقاید متخصصان بالینی مبني بر آن، که نقاشی ها بیان مستقیم حالات عاطفی اند، نوعی شباهت بنیادین را مشاهده کنیم (مخبر 1370، 165).
نظریه تکاملی
از حدود سال 1885تا دهه 1920دلبستگی گسترده ای به تنظیم نوعی طبقه بندی از هنر کودکان وجود داشت. به نظر می رسد بسیاری از پژوهندگان پیشین بر این گمان بوده اند که نقاشی کودک نسخه ای از یک تصویر درذهن کودک است وبنابراین نقاشی های یک کودک، «دریچه ای گشوده بر اندیشه ها واحساسات اوست. کرش اشتانیر (1905) هزاران نقاشی متعلق به دانشآموزان را مورد بررسی قرار دادودر پایان کار به سه دسته کلی رسید که نوعی توالی سنی تقریبی را نشان می داد.1- نقاشیهای شماتیک 2-نقاشیهای مبتنی بر ظاهر بصری 3-نقاشی هایی که در آنها سعی می شود فضایی سه بعدی را نشان داده شود.
روما ، (1913) نقاشیهای دانش آموزان رادر طول یک دوره زمانی مورد مطالعه قرار داد و در فرایند تعامل نقاشی چهره انسان، ده مرحله را از یک دیگر متمایز کرد. امّا شاید مهمترین کار از میان این طبقه بندی های اوّلیه ،کار لوکه (1927،1913) باشد این طبقه بندی که شامل پنج مرحله تکامل است تاحدودی به دلیل آن به تدوین نظریه ای واحد انجامیدو همچنین به دلیل تاثیر آن کار بعداًتوسط پیاژه صورت گرفت اهمیّت دارد. لوکه براین فرض بود که نقاشی های کودکان مبتنی بر نوعی مدل ذهنی درونی (که پیاژه آن را «تصویرذهنی» مینامد) است. فلورانس گودیناف 5 در سال1926 کتاب خود را درباره اندازه گیری هوش به وسیله نقاشی بود انتشار داد. این اثر، همراه با تجدید نظر بعدی وبسط آن توسط هاریس (1963)، منجر به شکلگیری نوعی سنت طولانی ارزیابی تکامل فکری از طریق نقاشی شد.دستاوردعمد این اثر، آزمون «کشیدن یک انسان »است. که در آن نقاشی کودک از چهره انسانی با اختصاص نمره به هر یک از اجزاء موجود در چهره ارزیابی می شود و ماحصل کار تحت عنوان بهره هوشی گودیناف شناخته می شود (مخبر 1370، 179).
نظری بالینی- فرافکنانه
نظریه غالب در شالوده نگرش های بالینی- فرافکنانه به نقاشی کودکان، نظریه روانکاوی است. در این نظریه می توان به مفهوم ذهن ناخودآگاه به عنوان سرچشمه سائق های مکمل برای ارضای (شهوانی جنسی) و پرخاشگرانه ویرانگرای اشاره کرد (فروید 1976، 179).
در مورد، نقاشی، نظریه های فروید حکایت از آن دارندکه کار هنری کودک، قویاً از آرزوها و ترس-های ناآگاهانه اش تاثیر خواهند پذیرفت. این اندیشه روانکاوانه می گوید نقاشی ممکن است تخلیه هیجان های سرکوب شده را فراهم سازد. غالب پژهشگران گفته اندکه تجسم بازوان دراز ودست های بزرگ بیان کننده قدرت و اراده است (مکوور 1949، 196؛ دی لئو 1970، 202؛ شیلد کروت و همکارا 1972، 213) برعکس حذف بازوان یا دست ها از نقاشی نیز بازتابی از احساس درماندگی و بی کفایتی تلقی می شود.
نقاشی های انجام شده از پیکره انسان که در آنها دو دست در جیب ها قرار می گیرند یا به پشت کشیده می شوند، نشانه-ای از گناه و اضطراب در مهار کردن هوس های «ممنوع» تفسیر می شود. سونس (1968) می گوید براساس مدارک بسیاری می توان نشان دادکه کودکان دارای سازگاری بهتر غالباًنقاشی هایی با کیفیت برتر میسازند و جزییاتی که احتمالاً در نقاشیهای با کیفیت برترمشاهده می شوند از جمله جزییاتی هستند که به اعتقاد مکور تضادهای درونی فرد را بیان میکنند (فرمرازی 1386، 132).