ویژگی های شخصیتی
تعریف شخصیت لغت شخصیت در زبان لاتین (personalite) و در زبان انگلوساکسون (personality) خوانده میشود، ریشه در کلمه لاتین (Persona) دارد (شاملو، 1388).
این کلمه به نقابی اشاره دارد که هنرپیشهها در نمایش استفاده میکردند. پرسونا (نقاب) به ظاهر بیرونی، ظاهر علنی که افراد به دور و بر خود نشان میدهند اشاره دارد؛ بنابراین بر اساس ریشه شخصیت، شخصیت به ویژگیهای بیرونی و قابل رویت ما اشاره دارد؛ اما شخصیت تنها به نقابی که بر چهره میزنیم و نقشی که بازی میکنیم اشاره ندارد. هنگامی که از شخصیت سخن میگوییم ویژگیهای متعدد فرد، کلیت یا مجموعه خصوصیات گوناگون که از صفات جسمانی فراتر میرود را به حساب میآوریم. این واژه تعداد زیادی از خصوصیات ذهنی و هیجانی را در بر میگیرد، خصوصیاتی که ممکن است نتوانیم مستقیماً آنها را ببینیم و فرد شاید سعی کند آنها را از ما مخفی کند، یا شاید ما از دیگران مخفی کنیم (شولتز و شولتز، 2005، ترجمه سید محمدی،1392).
شخصیت را بر مبنای صفت بارز، یا مسلط یا شاخص فرد نیز تعریف کردهاند و بر این اساس است که افراد را داری شخصیت برون گرا، یا درونگرا یا پرخاشگر و امثال آن میدانند. در واقع چنین فرض میشود که در شرایط مختلف، حالت بارز یکی، پرخاشگری و دیگری، درونگرایی است. اینگونه برداشت از شخصیت، در محدوده تیپشناسی میگنجد (شاملو، 1388). آلپورت شخصیت را به این صورت تعریف کرد «شخصیت ساختاری پویا درون فرد متشکل از سیستمهای روانی- جسمانی است که رفتار و افکار مشخصه او را تعیین میکنند» (شولتز و شولتز، 2005، ترجمه سید محمدی، 1392).
شلدون پویا بودن شخصیت را در تعریف خود مطرح نموده و چنین عنوان میکند: «سازمان یافتگی پویشی جنبههای ادراکی، عاطفی، انگیزشی و بدنی فرد را شخصیت گویند» (سیاسی، 1390).
گیلفورد (1959) شخصیت را بدین گونه تعریف کرده است، شخصیت عبارت است از: الگوی منحصربهفرد صفات شخصیتی است. درحالیکه ریموند کتل (1950)، شخصیت را اینگونه تعریف کرده است. شخصیت امکان پیشبینی آنچه را که فرد در موقعیتی خاص انجام خواهد داد، فراهم میکند (راس ، 1992؛ ترجمه جمالفر، 1386).
نظریههای شخصیت
دیدگاه روان پویایی
از دیدگاه فروید، روان یا شخصیت انسان به مثابهی تکه یخ قطبی بسیار بزرگی است که تنها قسمت کوچکی از آن آشکار است؛ این قسمت، سطح آگاه را تشکیل میدهد. بخش عمده دیگر آن زیر آب است که ناخودآگاه را تشکیل میدهد. بخش ناخودآگاه، جهان گستردهای از خواستهها، تمایلات، انگیزهها و عقاید سرکوب شده است که انسان از آنها آگاهی ندارد. در حقیقت، تعیینکننده اصلی رفتاره ای بشر، همین عوامل ناخودآگاه او هستند که از سه قسمت عمده تشکیل میشوند: نهاد، خود و فرا خود. این سه عنصر اساسی شخصیت همواره و به صورتی متقابل بر یکدیگر تأثیر میگذارند؛ اما از لحاظ ساختار، کنش، عناصر تشکیلدهنده و پویایی، به طرز مشخصی با یکدیگر تفاوت دارند. از نظر فروید، رفتار یا روان یا شخصیت انسان، همیشه محصول ارتباط متقابل متداول وی ا متعارض این سه عامل است (شاملو، 1388).
نهاد. فروید اعتقاد داشت که نهاد بخشی از شخصیت انسان است که با خود انسان زاده میشود. اساس ذاتی ساختار فوق در غرایزی است که منشأ زیستی دارد. دو بخش دیگر شخصیت سرانجام از نهاد ناشی میشوند. نهاد دربردارنده همه انرژیهای زیست مایه ای و روانشناختی است؛ بنابراین نهاد منبع و منشأ تمام انگیزهها محسوب میشود و کاملاً ناهشیارنه است (راس،1992؛ جمالفر، 1386).
نهاد بر اساس اصل لذت عمل میکند، یعنی دریافت لذت و دوری از رنج. به این طریق، نهاد در پی ارضای کامل و فوری است. نهاد نمیتواند نومیدی را تحمل کند و از معنیات آزاد است. به واقعیت وقعی نمینهد و میتواند از طریق عمل یا از طریق تخیلات به ارضاء برسد و آنچه را که خواسته است به دست آورد (پروین و جان، 2001؛ ترجمه جوادی و کدیور، 1386).
خود. فرآیند نخستین نهاد، به تنهایی نمیتواند تنش موجود را کاهش دهد؛ به عبارت دیگر، فقط با تصور و تخیل نمیتوان نیازها را برطرف کرد. به همین علت، قسمتی از نهاد از آن منشعب میشود و به صورت پاره دوم شخصیت که «خود» نام دارد، در میآید. «خود» به انسان کمک میکند تا از تنش درونی را بکاهد و نیازهایش را بر اساس واقعیت در ارتباط با آن و با استفاده از امکانات واقعی برآورده سازد (شاملو، 1388).
خود بر اساس اصل واقعیت عمل میکند. در سازمانبندی و کنترل اعمال خود از فرایندهای ثانویه استفاده میشود. این اعمال شناختی از قبیل ادراک، حافظه، واقعیت آزمایی، جهتگیری زمانی، توجه، یادگیری کنترل فعالیت حرکتی، کسب تصور ذهنی از خویشتن و تشخیص و تمیز ما بین واقعیت و خیال را در بر میگیرد، بخشی از خود هوشیارانه است (راس،1992؛ جمالفر، 1386).
فرا خود. «فراخود» آخرین قسمت از شخصیت انسان است که از نهاد منشعب میشود. در واقع نماینده درونی ارزشهای فرهنگی، اجتماعی و اخلاقی است که توسط خانواده به کودک منتقل میشود و جایگزینی و پایداری آن از طریق پاداش و تنیه صورت میگیرد. «فراخود» بخش اخلاقی شخصیت انسان است و از دو قسمت وجدان و خود ایده آل تشکیل میشود. وجدان بر اساس رفتاری که خانواده آن را ناپسند میداند و شخص را به خاطر آن تنبیه میکند، شکل میگیرد. خود ایده آل، آن نوع اعمال، افکار و عواطفی را شامل میشود که مورد پذیرش خانواده است، آنها این موارد را تأیید میکنند و برای انجام آنها به فرد پاداش میدهند. کودک به وسیله مکانیسم و تشکیلاتی به نام مکانیسم درون فکنی این ارزشها را در درون خود پی میریزد؛ به عبارت دیگر، معیارهای اخلاقی اولیای خود را درونریزی یا درون فکنی میکند. در صورتی که عمل خلاف اخلاقی از شخص سر بزند، وجدان او را تنبیه میکند و اگر دست به عمل پسندیدهای بزند، خود ایده آل به او احساس غرور و سربلندی میدهد (شاملو، 1388).
دیدگاه رفتاری
دیدگاه رفتارگرایی بر اهمیت متغیرهای محیطی یا موقعیتی رفتار تاکید میکند. در این دیدگاه، رفتار عبارت است از تعامل مستمر بین متغیرهای شخصی و محیطی. شرایط محیطی، رفتار را از طریق یادگیری شکل میدهد و رفتار به نوبه خود به محیط شکل میدهد. آدمی و محیط بر یکدیگر تأثیر دارند. برای اینکه بتوان دست به پیشبینی رفتار زد باید نحوه تعامل ویژگیهای شخص با خصوصیات محیط را شناخت (اتکینسون و همکاران،1983، ترجمه براهنی و همکاران، 1386).
این دیدگاه معتقد است که همسانی در رفتار افراد به دلیل شباهتی است که در شای محیطی موجود است و موجب برانگیختن این رفتارها میشود (پروین و جان، 2001؛ ترجمه جوادی و کدیور، 1386).
روانشناسان یادگیری-رفتاری به جای صحبت از رواندرمانی، از اصلاح رفتار و رفتاردرمانی سخن میگویند و به جای حل تضادهای درونی و یا تجدید سازمان در شخصیت، رفتارهای خاصی را تغییر میدهند و یا اصلاح میکنند. چون اکثر رفتارهای مساله ساز، یاد گرفته میشوند، میتوان آنها را از طریق کاربرد شیوههایی که بر یادگیری مبتنی است فراموش کرد و یا تغییر داد (پروین و جان، 2001؛ ترجمه جوادی و کدیور، 1386).
برخی از نظریهپردازان مثل واتسون رفتارگرایی صرف را مطرح نمودهاند؛ که اصرار داشتند روانشناسی فقط میتواند رفتارهای آشکار و قابلمشاهده را مورد مطالعه قرار دهد. در بین آنها کسانی روششناختی رفتارگرایی را تجویز کردند که آنها فرایندهای هیجانی و شناختی به عنوان موضوعهای مناسب برای مطالعه شخصیت تشخیص دادهشدهاند (راس،1992؛ ترجمه جمالفر، 1386).
دیدگاه شناختی
روانشناختی در سالهای اخیر بر اساس این حقیقت نضج گرفته و رشد کرده است که انسان موجودی برخوردار از قابلیت تفکر است. در سالهای اخیر تعدادی از نظریهپردازان شخصیت به آن توجه کردهاند و محور و مرکز اصلی نظریه خود در زمینه شخصیت قرار دادهاند. مهمترین و مشهورترین آنها جورج کلی روانشناس آمریکایی است که نظریهای به نام «روانشناسی سازههای شخصی » عرضه کرد (شاملو، 1388).
نظریه جورج کلی حولوحوش تصوری از انسان، همچون دانشمندی که فرضیههایی در مورد ماهیت و طبیعت انسان ارائه میدهد و اقدام به آزمایش آنها میکند، بنا شده است. کلی این فرضیهها را به عنوان سازههای شخصی در نظر می گیرد که مردم برای معنی دادن به تجاربشان آنها را شکل میدهند. نظریه کلی یک نظریه کلی یک نظریه شناختی است؛ چون سازههای شخصی با افکار و عقاید مردم در رابطه است. سازههای شخصی دارای سه نوع ویژگی هستند:
1- ویژگی دو مقولهای؛ 2- ویژگی کاربرد پذیری؛ 3- ویژگی انعطافپذیری.
کلی معتقد است زمانی که یک سازه از ارائه معنی و مفهوم برای یک تجربه شخصی عاجز میماند، هیجانهای خاصی چون اضطراب و احساس گناه و تهدید در فرد به وجود میآید. کلی برای ارزیابی سازههای شخصی افراد، آزمون نقش خزانه سازه را تهیه کرده است؛ و برای کمک به آنهایی که سازههایشان آنها را به سوی مشکلات و ناراحتیها سوق داده، روش درمان نقش ثابت را ارائه داده است (راس،1992؛ ترجمه جمالفر، 1386).
دیدگاه انسان گرا
دیدگاههای انسان گرا بر ظرفیت به کمال رسیدن، حق انتخاب سرنوشت و خصوصیات مثبت انسانی تاکید دارند. روانشناسان انسانگرا معتقدند ما میتوانیم با فشار روانی کنار بیاییم، زندگی خود را کنترل کنیم و به خواستههایمان برسیم (سانتراک،2004؛ ترجمه فیروز بخت، 1383).
بر اساس این دیدگاه، شخصیت هر فرد بر مبنای شیوه بیهمتای او از ادراک و تفسیر جهان شکل میگیرد. رفتار به وسیله ادراک فرد از واقعیت کنترل میشود و نه به وسیله صفتها، تکانههای ناهشیار یا پاداشها و تنبیهها (هافمن و همکاران،1997، ترجمه بحیرایی و همکاران، 1386).
کارل راجرز به عنوان پیشگام و سردمدار در مطالعه شخصیت، رویکرد انسانگرایی را به کار میبندد (راس،1992؛ ترجمه جمالفر، 1386).
در نظریه راجرز، دو مفهوم ثبات خویشتن و هماهنگی خویشتن بیشتر از مفهوم خود شکوفایی مورد توجه امور شخصیت قرارگرفته است. ثبات خویشتن عبارت است از نبود تعارض بین ادراکات مختلف از خویشتن. هماهنگی خویشتن هم یعنی تجانس؛ به عبارت دیگر، ثبات خویشتن یعنی فقدان تعارض بین ادراکات خویش و تجربههای واقعی زندگی. راجرز معتقد است که موجود زنده رفتارهایی را اختیار میکند که با ادراک او از خویشتن خود با ناهماهنگی مواجه میشود. اضطراب نتیجه ناهماهنگی و تعارض بین تجربههای واقعی و ادراک و پندار شخص از خویشتن است. موجود انسان همواره برای نگهداری و تداوم خود پنداره خویش در تلاش است و اگر بین تجربههای زندگی و مفهومی که او از خویشتن دارد تضادی احساس کند، از خود واکنش دفاعی نشان میدهد (شاملو، 1388).
دیدگاههای صفات
فرض اساسی دیدگاه صفات این است که انسان دارای آمادگیهای گستردهای است که صفات نام دارد و به طرق خاصی به محرکها پاسخ میدهد؛ به عبارت دیگر انسان را میتوان از نظر احتمال رفتار، احساسات و تفکر آنها به طریقی خاص توصیف کرد. اگرچه نظریهپردازان صفات در مورد نحوه ایجاد صفاتی که شخصیت انسان را میسازد از یکدیگر متفاوتاند، همه آنها در این امر توافق دارند که صفات، عنصر اصلی شخصیت انسان را تشکیل میدهد. به علاوه نظریهپردازان صفات توافق دارند که رفتار انسان و شخصیت وی را میتوان در یک سلسلهمراتب سازماندهی کرد (پروین و جان، 2001، ترجمه جوادی و کدیور، 1386).
در ادامه توصیفی از نظریههای صفات در شخصیت مانند نظریه آلپورت، آیزنک، کتل و مدل پنج عاملی شخصیت رابرت مک کری و پل کاستا داده شده است:
نظریه گوردن آلپورت
آلپورت شخصیت را آمادگیهایی برای پاسخ دادن به شیوه یکسان یا مشابه به محرکهای مختلف در نظر داشت؛ به عبارت دیگر، صفات شیوههای باثبات و بادوام واکنش نشان دادن به محیط هستند (شولتز، شولتز، 2005، ترجمه، سید محمدی، 1392).
آلپورت در فرهنگ کامل صفات خود، بیش از 4500 صفت شخصیتی را بر میشمرد. او برای سامان دادن اصطلاحات مختلفی که برای توصیف شخصیت میشد، صفات شخصیتی را به سه دسته اصلی تقسیم کرد:
• صفات اصلی: صفات اصلی از صفات دیگر قوییتر و غالبترند. این صفات بر شخصیت آدمها سایه میافکنند؛ اما به نظر الپورت، عده کمی از آدمها عملاً واجد صفات اصلی هستند.
• صفات مرکزی: این صفات نیز کم هستند. آلپورت معتقد بود مردم 6 تا 12 صفت مرکزی دارند. مثلاً شخص میتواند آدم مهربان، شوخطبع، شلخته یا حسرتخوری باشد.
• صفات ثانویه: صفات ثانویه هم تعداد معینی دارند ولی در شناخت شخصیت، از همه کم اهمیتترند. این صفات، نگرشها و ترجیحات خاصی مثل سلایق غذایی یا موسیقایی را پوشش میدهند (سانتراک، 2004، ترجمه فیروز بخت، 1383).
نظریه ریموند کتل
کتل صفات را به صورت گرایشهای نسبتاً دایمی واکنش نشان دادن که واحدهای ساختاری بنیادی شخصیت هستند، تعریف کرد.
او صفات را به چند طریق طبقهبندی کرد: صفات مشترک و صفات منحصربهفرد؛ صفات توانشی، خلقی و پویشی؛ صفات سطحی و عمقی؛ صفات سرشتی و صفات محیط ساخته (شولتز، شولتز، 2005، ترجمه سید محمدی، 1392).
صفات مشترک و منحصر به فرد: صفت مشترک ، صفتی است که هر کس تا اندازهای از آن برخوردار است. هوش، برونگرایی و معاشرتی بودن نمونههایی از صفات مشترک هستند. هرکسی از این صفات برخوردار است ولی برخی افراد بیشتر از دیگران از آنها برخوردارند. صفات منحصربهفرد یعنی آن جنبههای شخصیت که تعداد معدودی از افراد دیگر در آن سهیم هستند (شولتز، شولتز، 2005، ترجمه سید محمدی، 1392).
صفات توانشی، خلقی و پویشی: صفات توانشی به مهار تواناییهایی مربوط است که موجب کنش موثر فرد میشود. هوش میتواند نمونهای از صفت توانشی باشد. صفات خلقی به زندگی هیجانی فرد و سبک رفتاری او مربوط است. صفات پویشی به کوشش و انگیزش زندگی فرد و نوع اهدافی که برای فرد مهم است، مربوط میشود. صفات توانشی، خلقی و پویشی به عنوان پایدارترین عناصر شخصیت شناختهشدهاند (پروین و جان، 2001، ترجمه جوادی و کدیور، 1386).
صفات سطحی و عمقی: صفات سطحی ویژگیهای شخصیتی هستند که با یکدیگر همبستگی دارند ولی یک عامل را تشکیل نمیدهند زیرا منبع واحدی آنها را تأمین نمیکند. برای مثال، چند تا عنصر رفتاری مانند اضطراب، تردید و ترس غیرمنطقی باهم ترکیب میشوند تا صفت سطحی به نام روان رنجور خویی را تشکیل دهند (شولتز، شولتز، 2005، ترجمه سید محمدی، 1392).
صفات عمقی ، بیانگر ارتباط و پیوند بین رفتارهایی است که باهم تغییر میکنند تا یک بعد واحد و مستقل شخصیت را به وجود آورند (پروین و جان، 2001، ترجمه جوادی و کدیور، 1386).
صفات سرشتی و صفات محیط ساخته: صفات عمقی بر اساس منشأ آنها به صورت صفات سرشتی یا صفات محیط ساخته طبقهبندی میشوند. صفات سرشتی از شرایط زیستی ناشی میشوند ولی لزوماً فطری نیستند. صفات محیط ساخته از تأثیرات موجود در محیط اجتماعی و مادی حاصل میشوند. این صفات ویژگیها و رفتارهای آموختهشدهای هستند که به شخصیت حالت میدهند (شولتز، شولتز، 2005، ترجمه سید محمدی، 1392).
نظریه سه عاملی هانس آیزنک
آیزنک معتقد است که شخصیت به صورت سلسله مرتبهای سازماندهی شده است. یک سلسلهمراتب شبیه یک هرم است. این هرم یک قاعده پهن و یک راس باریک دارد (راس، 1992؛ ترجمه جمالفر، 1386). آیزنک بر این باور است که رفتار، در سادهترین سطح خود، از نظر پاسخهای خاص میتواند مورد بررسی قرار گیرد. البته بعضی از این پاسخها با یکدیگر ترکیبشده و عادات کلی تری را به وجود میآورند. همچنین در مییابیم که گروههایی از عادات تمایل دارند که به اتفاق روی دهند و صفات را به وجود آورند (پروین و جان، 2001؛ ترجمه جوادی و کدیور، 1386).
آیزنک در نتیجه تلاشهایش نظریه شخصیت که مبتنی بر سه بعد است و به صورت ترکیبات صفات یا عوامل توصیف میشوند را ارائه داد. این سه بعد شخصیت به قرار زیر هستند:
E- برونگرایی در برابر درونگرایی : به نظر آیزنک فرد برونگرا فردی است اجتماعی، علاقمند به مهمانی، دارای دوستان فراوان و طالب هیجان که بدون تفکر و اندیشه به صورت تکانشی عمل میکند. فرد درونگرا، برخلاف خصوصیات بالا، فردی است آرام، در خود فرو رفته، خوددار و تأملی که به احساسات آنی اعتماد نمیکند و زندگی با نظم و قائده را بر زندگی بر مبنای شانس و خطر ترجیح میدهد (پروین و جان، 2001؛ ترجمه جوادی و کدیور، 1386).
N- بیثباتی (روان رنجور خویی) در برابر ثبات هیجانی : افراد روان رنجور به صورت مضطرب، افسرده، تنیده، غیرمنطقی و دمدمی توصیف میشوند. امکان دارد که آنها عزت نفس پایین داشته و مستعد احساس گناه باشند (شولتز، شولتز، 2005، ترجمه سید محمدی، 1392).
P-روانپریش خویی در برابر کنترل تکانه : کسانی که از لحاظ روانپریش خویی بالا هستند پرخاشگر، ضد اجتماعی، مصمم، سرد و خودمحور میباشند و همچنین آنها بیرحم، متخاصم و بیاعتنا به نیازها و احساسهای دیگران هستند (پروین و جان، 2001؛ ترجمه جوادی و کدیور، 1386).
جدول 2-8. صفات ابعاد شخصیت آیزنک (شولتز، شولتز، 2005، ترجمه سید محمدی، 1392) برونگرایی / درونگرایی روان رنجور خویی/ثبات هیجانی روانپریش خویی/کنترل تکانه معاشرتی مضطرب پرخاشگر سرزنده افسرده سرد فعال احساسهای گناه خودمحور جسور عزت نفس پایین بیروح هیجان خواه تنیده تکانشی آسودهخاطر غیرمنطقی ضد اجتماعی سلطه جو خجالتی خلاق مخاطره جو دمدمی مصمم آیزنک متوجه شد که ابعاد برونگرایی و روان رنجور خویی از دوران فلاسفه یونان باستان به عنوان عناصر بنیادی شخصیت شناختهشده بودند. او همچنین معتقد بود که صورتبندیهای همین ابعاد را میتوان تقریباً در هر وسیله ارزیابی شخصیت که تاکنون ساخته شده است پیدا کرد (آیزنک، 1997؛ به نقل از شولتز، شولتز، 2005، ترجمه سید محمدی، 1386). فهرست صفات شخصیت مرتبط با سه بعد در جدول زیر آمده است.
نظریه رابرت مک کری و پل کاستا: مدل پنج عاملی رابرت مک کری و پل کاستا (1985، 1992، 1995) از تحلیل عوامل برای دستیابی به نظریه پنج عاملی استفاده کردند. این پژوهشگران با ترکیب تمام یافتههای پژوهشی پیشین و فهرست طولانی صفتهای شخصیت احتمالی دریافتند که حتی اگر آزمونهای مختلفی مورد استفاده قرار گیرند، غالباً صفتهای مشخصی به دست میآیند این پنج بعد عمده شخصیت که اغلب «پنج عامل عمده» نامیده میشوند در زیر توصیف شده است (به نقل از هافمن و همکاران،1997، ترجمه بحیرایی و همکاران، 1386). 1.
(N) روان رنجور خویی : افرادی که در سطح بالای روان رنجور خویی قرار میگیرند، از نظر هیجانی نااستوار و مستعد ناامنی، اضطراب، احساس گناه، نگرانی و نوسان خلق هستند. افرادی که در انتهای دیگر این عامل قرار میگیرند، از نظر هیجانی استوار، آرام، یکنواخت، آسان گیر و آسوده هستند. 2.
(E) برونگرایی : این عامل از یک سو، بین افرادی که اجتماعی، خونگرم، پر حرف، خوشگذران و عاطفی هستند و از سوی دیگر، افراد درونگرایی که گوشهگیر، آرام، منفعل و خوددار هستند، فرق میگذارد. 3.
(O) گشودگی نسبت به تجربه : افرادی که در این عامل در سطح بالایی قرار میگیرند، خیالپرداز، کنجکاو و گشوده نسبت به افکار تازه و علاقهمند به امور فرهنگی هستند. در مقابل، افرادی که نمرههای پایینی کسب میکنند، سنتگرا، واقعبین، دارای علایق محدود و غیر هنرمندانه هستند. 4.
(C) وظیفهشناسی : این عامل از یک سو، با صفتهایی مانند مسئول، خویشتندار، منظم و موفق و از سوی دیگر، با صفتهایی مانند غیرمسئول، بیتوجه، تکانشی، تنبل و غیرقابلاعتماد در ارتباط است. 5.
(A) خوشایندی : افرادی که در این عامل در سطح بالایی قرار میگیرند، خوشطینت، گرم، نجیب، دارای حس همکاری، خوشبین و خیرخواه هستند، درحالیکه افرادی که در این عامل نمرههای پایینی میگیرند، تحریکپذیر، اهل بحث و جدل، بیرحم، بدگمان، فاقد حس همکاری و کینه جو هستند. جدول2-9. پنج عامل شخصیت مک کری و پل کاستا (گروسی فرشی، 1380)
عوامل صفات روان رنجور خویی اضطراب، پرخاشگری، افسردگی، کمرویی، شتابزدگی، آسیبپذیری برونگرایی گرمی، گروه گرایی، جرات مندی، فعالیت، هیجان خواهی، هیجانهای مثبت گشودگی تخیل، زیباپسندی، احساسها، اعمال، عقاید، ارزشها خوشایندی اعتماد، رک گویی، نوعدوستی، همراهی، تواضع، دل رحم بودن وظیفهشناسی کفایت، نظم و ترتیب، وظیفهشناسی، تلاش برای موفقیت، منضبط بودن، محتاط در تصمیمگیری این عوامل از طریق فنون ارزیابی، از جمله پرسشنامههای خود سنجی، آزمونهای عینی و گزارشهای مشاهده گران تأیید شدند.
پژوهشگران بعداً آزمون شخصیتی را به نام پرسشنامه شخصیت NEO ساختند که از سر واژههای به دست آمده از حروف اول سه عامل اول برای اسم آن استفاده شد است. یافتههای باثبات عوامل یکسان از روشهای ارزیابی مختلف، حکایت از آن دارند که میتوان روی این عوامل به عنوان جنبهای برجسته شخصیت حساب کرد (شولتز و شولتز، 2005، ترجمه سید محمدی،1392).
الگوی نظری فرضی برای پنج عامل اصلی مک کری و کاستا (1999) الگویی نظری برای پنج عامل بزرگ تنظیم کردهاند که آن را نظریه پنج عاملی خواندهاند. آنها اساساً پنج عامل را به عنوان تمایلاتی مبنایی که زمینه زیستی دارد، معرفی کردهاند؛ یعنی تفاوتهای رفتاری مربوط به پنج عامل ژنها، ساختار مغز و مانند آن بر میگردد. این تمایلات اساسی، آمادگیهای عمل و احساس به نحوی خاص است و به طور مستقیم تحت تأثیر محیط قرار ندارد. با توجه به شواهد مربوط به ارثی بودن تمایلات اساسی، تأثیرات محدود آنها از والدین و مطالعاتی که در سایر فرهنگها و انواع موجودات شده است، مک کری و کاستا معتقدند که شخصیت از یک رسش درونی منشأ میگیرد.
با این دید، صفات شخصیت بیشتر متأثر از عوامل زیستی است تا محصول تجربههای زندگی و شکوفایی تمایلات اساسی به وسیله محیط. به عکس، این تمایلات در طول زندگی فرد، هم بر خود پنداره و هم بر ویژگیهای مربوط به سازگاری تأثیر میگذارد که شامل نگرشها، اهداف شخصی، باورهای خود کارآمدی و ویژگیهای دیگری است. هم صفت سازگاری و انطباق و تصمیمهایی را که فرد در زندگی اتخاذ میکند، تحت تأثیر قرار میدهند و زندگینامه واقعی وی منعکس میشوند (پروین و جان، 2001، ترجمه جوادی و کدیور، 1386).
ثبات بین فرهنگی مدل پنج عاملی پنج عامل اصلی در فرهنگهای شرقی و غربی مشاهدهشدهاند، یافتهای که از عنصر ژنتیکی آنها حمایت میکند (باس، 1991؛ دیگمن، 1989، نارایانان و لوین، 1995؛ پانونن و همکاران، 1992، به نقل از شولتز و شولتز، 2005، ترجمه سید محمدی،1392). به گونهای که مک کری و کاستا خاطر نشانکردهاند، به نظر میرسد که پنج عامل اصلی و صفات آنها بیانگر «ساختار مشترک شخصیت انسان» هستند که از تفاوتهای فرهنگی فراتر میرود (پروین و جان، 2001، ترجمه جوادی و کدیور، 1386).
گرچه عوامل یکسانی در فرهنگهای متعدد متداول هستند ولی تفاوتهای عمدهای در اهمیت نسبی و پسندیدگی اجتماعی آنها مشخصشدهاند. برای مثال، استرالیاییها برونگرایی و خوشایندی را پسندیدهتر از سه عامل دیگر میدانند. در مقابل، ژاپنیها وظیفهشناسی را مهمتر از سایر عوامل میداند؛ به عبارت دیگر، در جامعه ژاپن وظیفهشناس بودن برای فرد بیشتر از برونگرا بودن، خوشایند بودن، گشوده بودن، یا حتی ثبات هیجانی داشتن اهمیت دارد (شولتز و شولتز، 2005، ترجمه سید محمدی،1392).
ثبات و تغییر در شخصیت این عوامل در کودکان و بزرگسالان تشخیص دادهشدهاند. در پژوهش طولی که آزمودنیهای یکسانی را به مدت 6 سال بررسی کردند، معلوم شد که هر پنج عامل از سطح بالای ثبات برخوردارند (کاستا و مک کری، 1988؛ به نقل از شولتز و شولتز، 2005، ترجمه سید محمدی،1392).
در مورد اینکه آیا این پنج عامل بزرگ شخصیت در زندگی افراد تا حدودی تغییر میکند و یا در سراسر زندگی آنها یکسان است دیدگاههای مختلفی وجود دارد. یکی از این دیدگاهها بر این باور است که رشد شخصیت عمدتاً توسط عوامل زیستی تعیین و تداوم پیدا میکند که به معنی این است که «کودک، پدر انسان است» (کاسپی، 2000، به نقل از پروین و جان، 2001، ترجمه جوادی و کدیور، 1386).
دیدگاه دیگر بر این اعتقاد است که اگر چه شواهدی از ثبات صفات در سراسر زندگی وجود دارد، این ثبات در آن حد نیست که بتوان به این جمعبندی رسید که هیچ تغییری صورت نمیگیرد (رابرتز و دل ویشیو ، 2000). سومین دیدگاه نیز معتقد است که اگر چه ساختار کلی صفات و سطوح آن تقریباً ثابت باقی میماند، شواهدی از تغییر در سطوح هر یک از صفات دیده میشود (اسندروف و ون الن ، 1999؛ به نقل از پروین و جان، 2001، ترجمه جوادی و کدیور، 1386).
کاربردهای این الگو الگوی پنج عاملی به وسیله بسیاری از نظریهپردازان معاصر صفات به عنوان مبنایی برای ارائه ساختار شخصیت معرفی شده است. علاوه بر این، پرسشنامه شخصیت نیز (NEO-PI) به عنوان ابزار مناسبی برای اندازهگیری این صفات شناسایی شده است. به این ترتیب، بسیاری از کاربردهای بالقوه این الگو و پرسشنامه شخصیت، از جمله انتخاب زمینههای حرفهای، تشخیص شخصیت و آسیبشناسی و تصمیمگیری در مورد معالجات روانشناختی مشخص میشود (پروین و جان، 2001، ترجمه جوادی و کدیور، 1386).
همبستگیهای هیجانی- رفتاری
در چند تحقیق معلوم شد که برونگرایی با سلامت هیجانی همبستگی مثبت داشته درحالیکه روان رنجور خویی با سلامت هیجانی همبستگی منفی داشت. پژوهشگران نتیجه گرفتند افرادی که از نظر برونگرایی بالا و از لحاظ روان رنجور خویی پایین هستند به صورت ژنتیکی برای ثبات هیجانی آمادگی دارند (کاستا و مک کری، 1984؛ واتسون، کلارک، مک اینتیر و هامیکر، 1992؛ به نقل از شولتز و شولتز، 2005، ترجمه سید محمدی،1392).
در بررسی 100 مرد و زن دانشجو معلوم شد آنهایی که از نظر برونگرایی بالا بودند بهتر از آنهایی که از این نظر پایین بودند توانستند با استرس روزمره مقابله کنند. برون گرایان همچنین به احتمال بیشتری درصدد حمایت اجتماعی برآمدند تا به آنها در کنار آمدن استرس کمک کنند (شولتز و شولتز، 2005، ترجمه سید محمدی،1392).
در تحقیق دیگری، افرادی که از لحاظ خوشایندی و وظیفهشناسی بالا بودند از کسانی که در این صفات پایین بودند، سلامت هیجانی بیشتری را نشان دادند (مک کری و کاستا، 1991). پژوهشگران دیگری معلوم کردند افرادی که از لحاظ روان رنجور خویی بالا بودند، مستعد افسردگی، اضطراب و سرزنش خویش بودند. بیماری جسمانی و پریشانی روانی بیشتری با نمرات بالا در عامل روان رنجور خویی ارتباط داشتهاند (شولتز و شولتز، 2005، ترجمه سید محمدی،1392).
از یک گروه 48 نفره مردان سالم در خواست شد جزییات مشکلات خلق خویش را به مدت 8 روز یادداشت کنند. نتایج نشان دادند مردانی که در روان رنجوری نمره بالایی گرفتند از مشکلات روزمره بیشتری خبر دادند و در مقایسه با مردانی که در روان رنجور خویی نمره پایین گرفتند، این مشکلات را ناراحتکننده تر ارزیابی کردند (سالس، گرین و هیلیس، 1998؛ نقل از شولتز و شولتز؛ 2005، ترجمه سید محمدی،1392).
پژوهشها همچنین نشان میدهد افرادی که در وظیفهشناسی نمره بالایی میگیرند سالمتر هستند و بیشتر عمر میکنند (شولتز و شولتز، 2005، ترجمه سید محمدی،1392).
تحقیقات طولی که برخی از آنها آزمودنیهای یکسانی را به مدت تقریباً 70 سال بررسی کرده بودند، معلوم کردند کودکانی که در وظیفهشناسی نمره بالایی کسب کرده بودند از کودکانی که نمره پایین گرفته بودند از لحاظ جسمانی سالمتر بوده و بیشتر عمر کرده بودند (پروین و جان، 2001، ترجمه جوادی و کدیور، 1386).