در رویکرد روان تحلیل گری شخصیت، کوشش می شود که تفاوت های فردی با بررسی چگونگی اثر متقابل نیروهای روانی ناهشیار با افکار، احساس ها و رفتار تبیین شود. زیگموند فروید پدر نظریه روانکاوی است که اندیشه های او را درباره شخصیت به اختصار بررسی خواهیم کرد (شولتز و شولتز ، 1998؛
رویکرد روان تحلیل گری
در رویکرد روان تحلیل گری شخصیت، کوشش می شود که تفاوت های فردی با بررسی چگونگی اثر متقابل نیروهای روانی ناهشیار با افکار، احساس-ها و رفتار تبیین شود. زیگموند فروید پدر نظریه روانکاوی است که اندیشه های او را درباره شخصیت به اختصار بررسی خواهیم کرد (شولتز و شولتز ، 1998؛ نقل از سيد محمدي،1389). فروید کارکرد انسان را با اصطلاح های فیزیولوژیکی تفسیر می کرد. او براساس آموزش پزشکی اش می دانست که بدن انسان از طریق ایجاد و صرف نوعی انرژی جسمانی عمل می کند. غذا در بدن به شکلی از انرژی تبدیل می شود و برای تأمین کارکردهایی همچون نفس کشیدن، گردش خون و فعالیت عضلانی و غددی به کار می رود. ذهن نیز دارای کارکردهایی است. ذهن دنیای خارج را ادراک می کند؛ فکر می-کند، تصور می نماید و به یاد می آورد. در تمثیلی با بدن، فروید چنین انگاشت که ذهن نیز کارکردهایش را با استفاده از انرژی روانی به انجام می رساند که این انرژی در شکل و نه نوع با انرژی جسمانی بدن تفاوت دارد. علاوه بر این، وی بر پایة اصل بقای انرژی فرض کرد که انرژی بدن می تواند به انرژی روانی تبدیل شود و برعکس.
بنابراین انرژی بدن بر ذهن اثر می گذارد. پیوند میان این دو شکل انرژی مرز میان روان و تندر مفهوم غریزه نهفته است. در تعریفی کوتاه می توان گفت که غریزه عبارت است از بازنمایی محرک هایی در ذهن که خاستگاه شان درون بدن است. غریزه جزء یا واحد بنیادی نظریه شخصیت فروید گردید. غریزه نیروی انگیزاننده و پیش راننده شخصیت است که نه تنها محرک رفتار است، بلکه جهت آن را نیز تعیین می-کند. محرک های غرایز عوامل درونی هستند، مانند کمبود بافت و نسوج که موجب حالت گرسنگی می شود. این محرک های فیزیکی از درون بدن سر بر می آورند و به بهترین شکل می توان آن را به عنوان نیاز توصیف کرد. هنگامی که نیازی مانند گرسنگی برانگیخته می شود، حالتی از برانگیختگی فیزیولوژیکی را در بدن ایجاد می کند؛ یعنی یک انرژی فیزیولوژیکی. این انرژی بدنی یا نیاز در ذهن تبدیل به یک میل می شود. بنابراین غریزه هدفمند می شود. هرچند هدف هر غریزه ثابت است، اما فرد می تواند راه های متفاوتی را برای دستیابی به هدف در پیش گیرد.
تصور فروید بر این بود که انرژی روانی می تواند با اشیای جانشین جابه جا شود؛ او در تعیین شخصیت یک فرد بالاترین اهمیت را برای این جابه جایی انرژی قائل شد. اگرچه غرایز منبع انحصاری انرژی برای رفتار هستند، اما این انرژی می تواند به راه های متنوعی جابه جا شود. همین تنوع است که گوناگونی موجود در رفتار انسان را تبیین می کند. تمام انواع رغبت ها، رجحان ها و نگرش های ما آدمیان بزرگسال از دید فروید عبارتند از جابه جایی های انرژی از اشیاء آغازین که نیازهای غریزی را ارضاء می کنند (شولتز و شولتز، 1998؛ نقل از سيد محمدي،1389).
دیدگاه برن درباره شخصیت یک دیدگاه اجزا نگرانه و چندگانه است. برن به سه نوع حالت نفسانی اعتقاد دارد که عبارتند از :
روان بیرونی، روان نو و روان باستانی. 1. روان بیرونی: به شیوه ای تقلیدی و قضاوتی شکل می گیرد و در صدد است که مجموعه هایی از معیارها و ملاک های اکتسابی را به اجرا در آورد. 2. روان نو: عمدتاً به تبدیل محرک ها به مجموعه اطلاعات تمایل دارد و نیزبه پردازش و بایگانی این اطلاعات بر تجربیات قبلی علاقمند است. 3.روان باستانی: تمایل دارد که براساس تفکر مبرا از منطق و ادراک هایی که بطور ضعیفی از هم متمایز و یا تحریف شده اند به طور ناگهانی و ناآگاهانه-تری واکنش نشان دهد.
برن تحلیل های این سه حالت نفسانی را تحت عنوان حالت های من معرفی می کند. حالت های من سه گانه او عبارتند از :
حالت من والدینی، حالت من بالغ و حالت من کودکی. حالت من والدینی از روان بیرونی، حالت من بالغ از روان نو و حالت من کودکی از روان باستانی نشات می گیرد. الف)حالت من والدینی حالت من والدینی مجموعه ای از احساسات، نگرش ها و طرح های رفتاری است که ویژگی های مشابه آنها در والدین هم وجود دارد. حالت من والدینی شامل مجموعه انبوهی از وقایع خارجی و تحمیلی غیر قابل سوال در مغز است که توسط فرد در خلال سال های اولیه زندگی حاصل شده است و معمولاً پنج سال اولیه زندگی را در بر می گیرد. این سال ها با سال های قبل از اجتماعی شدن و ورود به مدرسه متقارن است. عنوان "والد" نیز برای این حالت در حقیقت نامی توصیفی است. زیرا بیشتر ضبط های این مجموعه اطلاعات ، محصول ملاحظات خود طفل از پدر و مادر یا کسانی است که جانشین پدر و مادر بوده اند .
تمام چیزهایی که کودک ازپدر و مادرش می بیند یا می شنود ، در نوار "والد" ضبط می شود. "والد" در شخصیت هر فرد وجود دارد، زیرا هر فرد این محرک خارجی را در پنج سال اول زندگی خود تجربه کرده است. برای هر فرد جنبه " والد" مخصوص و منحصر به خود اوست. زیرا نوارهای ضبط شده او از تجربه های اولیه زندگی با پدر و مادر خودش برای او مخصوص و منحصر به فرد اوست (شفیع آبادی و ناصری ،1386).
در جنبه " والد" شخصیت انسان تمام پندها، اخطارها و قوانین و مقرراتی که بچه از پدر و مادر خود شنیده یا در رفتار آنها دیده، محفوظ است. از سوی دیگر محبت ها نیز در این نوارها ضبط می شوند. با توجه به این واقعیت که دستگاه ضبط مغز بچه مداوم روشن است می توانیم به حجم عظیم اطلاعات محفوظ " والد" پی ببریم (شولتز و شولتز، 1998؛ نقل از سيد محمدي، 1389). ب) حالت من کودکی حالت من کودکی مجموعه ای از احساسات ، نگرش ها و طرح های رفتاری است که بقایایی از دوران کودکی خود فرد هستند. حوادث درونی، بعضی پاسخ های کودکی به آنچه که می بینید و می شنوید و نیز تأثیرات کودک از والدینش در حالت من کودکی او ثبت و ضبط می شوند. از آنجایی که انسان کوچک در دوره بحرانی زندگی اولیه خود فاقد بیان است بنابراین بیشتر عکس العمل های او به صورت احساس ضبط می شود.
انسان کوچک در سال-های اولیه زندگیش به این نتیجه می رسد که من خوب نیستم. این ضبط های دائمی در مغز رسوبات طبیعی ناشی از بچه بودن است. هر بچه ای، حتی بچه والدینی که به اصطلاح مهربان، با محبت و خیرخواه و فهمیده اند این احساس غیر خوب خاصیت کودکی است و به مفاسد و افکار پدر ومادر که خود این مسئله را بوجود آورده اند مربوط نیست. البته طرف تابناکی هم وجود دارد. در کودک ذخایر فراونی از اطلاعات مثبت هم هستند. در کودک هست که قوه خلاقیت، حس کنجکاوی، شوق جستجو و فهمیدن، اشتیاق لمس کردن و حس کردن و تجربه کردن، و همچنین ضبط های با شکوه اولین احساس ها و اولین کشف ها و اولین های بسیار نهفته است ولی کفه تراز و به طرف احساس های غیر خوب سنگینی می کند. ج)حالت من بالغ حالت من بالغ به وسیله مجموعه ای از احساسات، نگرش ها و طرح های رفتاری خود مختارو مستقل توصیف می شود که با واقعیت موجود تطبیق و هماهنگی دارند. حالت من بالغ برای بقا لازم است. این حالت داده ها را به جریان می اندازد، تجزیه و تحلیل می کند و احتمالاتی را که برای حل و فصل مؤثر دنیای خارج ضروری هستند محاسبه می کند. ظرفیت تخمین احتمالات شخص ممکن است با کوشش های آگاهانه افزایش یابد. همانند عضوی که با تمرین نیرومند می شود، جنبه "بالغ" نیز می تواند از طریق تمرین و بکار بردن، رشد و توسعه ای قابل ملاحظه پیدا کند.
اگر "بالغ" از احتمال وقوع مشکلی در آینده هشیار باشد از طریق ارزیابی احتمالات می تواند راه حلی نیز برای آن مشکل، اگر و هر وقت فرا رسید، بیندیشد. وظیفه دیگر "حالت من بالغ" منظم کردن فعالیت های "من کودکی " و " من والدینی" و واسطه شدن عینی میان آنهاست (شفیع آبادی و ناصری، 1386). کار مداوم "بالغ" شامل بررسی اطلاعات قدیمی، اعتبار دادن یا اعتبار ندادن، و بالا خره دوباره بایگانی کردن آنها برای استفاده در آینده است. اگر این کار بخوبی و به نرمی پیش برود، وتقریباً هیچ تضادی بین آنچه که به اویاد داده بودند و آنچه واقعیت است وجود نداشته باشد، وضعش خوب و آماده برای کارهای مهم است
رویکرد شناختی
رویکرد شناختی در شخصیت، بر شیوه هایی که مردم به شناخت محیط و شناخت خودشان می پردازند، تأکید می ورزد؛ یعنی اینکه آن ها چگونه به درک، ارزشیابی، یادگیری، اندیشیدن، تصمیم گیری و حل مسائل نائل می شوند. این رویکرد منطقی ترین یا روانشناختی ترین رویکرد در شخصیت است، زیرا منحصراً بر فرایندهای ذهنی هشیار تأکید کرده است. اما ممکن است چنین به نظر برسد که این علاقة انحصاری بر ذهن یا فرایندهای ذهنی، برخی از اندیشه هایی را که رویکردهای دیگر با آن ها سروکار دارند، مورد غفلت قرار می دهد. به عنوان مثال ما در رویکرد شناختی نمی بینیم که از نیازها یا هیجان ها به عنوان فعالیت های جداگانة شخصیت بحث شود، در عوض آنها را به عنوان بخش هایی از شخصیت در نظر می گیرند که مانند تمام بخش-های دیگر شخصیت به وسیلة فرایندهای شناختی کنترل می شوند. سایر رویکردهای شخصیت نیز با فرایندهای شناختی سروکار دارند.
پیشرفت های جدید در روان تحلیل گری و کارهای اریکسون که که خودمختاری و اهمیت بیشتری را برای خود قائل هستند، در واقع اهمیت کارکردهای شناختی را به رسمیت شناخته اند. اما نظریه پردازان شناختی برخلاف دیگران می کوشند تا همه جنبه های شخصیت را بر حسب جنبه های شناختی تعریف کرده و بشناسند. این اعمال یا فرایندهای دانستن، نه فقط به عنوان عناصری از شخصیت ، بلکه به عنوان کل شخصیت در نظر گرفته می شوند. یکی از نظریه پردازان مهم در رویکرد شناختی جورج کلی است.
رویکرد سازة شخصی کلی در شخصیت یکی از نظریه های اصیل است. به گفته او همه مردم قادرند که سازه های شناختی را دربارة محیط خود بسازند و شکل بدهند؛ یعنی افراد همه اشیاء فیزیکی و اجتماعی را در جهان اطراف خود به گونه ای تعبیر و تفسیر می کنند که یک الگو بسازند. بر مبنای این الگو، مردم دربارة اشیاء دیگران و خودشان پیش بینی هایی انجام می دهند و این پیش بینی ها را برای راهنمایی خود در اعمالشان به کار می گیرند. بدین ترتیب، برای اینکه دیگران را درک کنیم، باید الگوهای آن ها، یعنی شیوه ای که آنها جهان خود را شخصاً می سازند، را درک کنیم. بنابراین، این تعبیر و تفسیر فرد از رویدادها است که حائز اهمیت است نه خود رویدادها (عطار،1388).
رویکرد یادگیری
در رویکردهای روانکاوی و شناختی که تا به حال مورد بحث قرار گرفتند، شخصیت به عنوان یک بخش انتزاعی و درونی هر فرد در نظر گرفته شد که امکان دارد به رفتار بیرونی مربوط باشد یا نباشد. برای مثال یک شخص درون گرا و کمرو ممکن است یک هنرپیشه سینما یا سیاستمدار شود و هر روزش را در گردهمایی ها یا برگزاری مصاحبه ها بگذراند، ولی با وجود این، بر اساس این نظریه ها ممکن است هنوز یک درون گرای واقعی در درون وی وجود داشته باشد. اما بر اساس نظریه های یادگیری شخصیت، آنچه شما می بینید چیزی است که بدان دست می یابید؛ یعنی "شخصیت" اصطلاحی است که برای مجموع کل رفتارهای بیرونی و عینی فرد به کار برده می شود. بنابراین هنرپیشگان سینما و سیاستمدارانی که روزهایشان را به عنوان افرادی مشهور سپری می کنند، از دیدگاه نظریه پردازان یادگیری شخصیتی برون گرا دارند زیرا همانند برون گرایان عمل می کنند. تنها اشخاصی که اغلب اوقات گوشه گیر و کمرو هستند، درون گرا محسوب می شوند.
برای نظریه پردازان یادگیری، شخصیت و رفتار اساساً یکسان هستند. نظریه پردازان یادگیری معتقدند که انگیزش از تاریخچة یادگیری فرد ناشی می شود. شخصیت، همانند سایر رفتارهای آموخته شده، از طریق شرطی شدن کلاسیک و کنشگر، سرمشق گیری و مانند آن کسب می شود. شخصیت از این زاویه به موقعیت وابسته است؛ یعنی یک شخص می تواند رفتارهای متعددی را انجام دهد و پاداش ها، تنبیه ها، یا سرمشق دهی توسط دیگران در هر موقعیت معین بهترین پیش بینی کننده های رفتار فرد در آن زمان است. اما نظریه پردازان یادگیری چگونه همسانی های آشکار رفتار در میان مردم (برای مثال کسانی که همواره کمرو یا درون گرا هستند) را تبیین می کنند؟ از دیدگاه یادگیری این همسانی آشکار تنها نشان می دهد که ما به طور کلی زندگی و تجربه های –یادگیری- مجزایی را تجربه می کنیم.
بر اساس تاریخچة فردی تقویت ها یا پاداش های مکرر، ما آموخته ایم که در چارچوب یک الگوی عادتی که به آن شخصیت گفته می شود، واکنش نشان دهیم. دو حیطة مهم در این رویکرد قابل توجه هستند: دیدگاه های رفتاری و یادگیری اجتماعی. نظریه پردازان رفتاری و یادگیری اجتماعی هر دو در اینکه شخصیت اکتسابی است و تحت تأثیر تجربه های محیطی قرار دارد، اتفاق نظر دارند. اما نظریه پردازان یادگیری اجتماعی در عین حال معتقدند پدیده هایی که کمتر قابل مشاهده هستند، مانند تفکر و به ویژه مشاهدة دیگران، نقش مهمی را در رشد شخصیت ایفا می کنند(عطار، 1388).
رویکرد زیستی
درحالی که نظریه های شناختی، شخصیت را بر مبنای عقاید و انتظارهای فرد تبیین می کند، تأکید نظریه های زیستی بر مغز، شیمی اعصاب و علم ژنتیک است. جمجمه شناسان قرن نوزدهم، برآمدگی های روی جمجمه را بررسی می کردند، زیرا اعتقاد داشتند که صفت های شخصیت در مناطق خاصی از مغز جای دارند. امروزه ما می دانیم که ساختارهای مغز بر سطح جمجمه قرار نگرفته اند، ولی پژوهش های جدید زیستی به طور جالبی نشان داده اند مناطق معینی از مغز که در واکنش های هیجانی دخالت دارند ممکن است علت برخی از صفت های شخصیت باشند. برای مثال تله گن (1985) این گونه مطرح می کند: برون گرایی بر هیجان های مثبت (مانند لذت بردن و دوست داشتن) و روان رنجورخویی بر هیجان های منفی (مانند اضطراب و افسردگی) مبتنی است.
به نظر می رسد که پژوهش در خصوص هیجان ها و ساختارهای مغزی مربوط، نظریة تله گن را تأیید می کند. برای نمونه، تظاهر هیجان های مثبت، مانند خندیدن با فعال شدن ناحیة چپ پیشانی و مغز پیشین (قدامی) رابطه دارد. به همین ترتیب، دستگاه های پاداش دهندة کناری که برای نخستین بار توسط الدوز و میلنر (1945) شناسایی شدند با هیجان های مثبت و منفی ارتباط دارند. یکی از محدودیت های عمده ای که در پژوهش روی ساختارهای مغز و شخصیت وجود دارد، دشواری در شناسایی ساختارهایی است که صرفاً با صفت های شخصیتی خاصی مرتبط هستند. آسیب وارده به یک ساختار اثرهای گسترده ای دارد. آیزنک نیز برای مبنای زیستی شخصیت اهمیت خاص قائل است (مانی،1383).
رویکرد صفات
نظریه پردازان صفت علاقمند هستند که نخست بدانند افراد از چه نظر با یکدیگر تفاوت دارند (کدام یک از صفت های اصلی به بهترین وجهی آن ها را توصیف می کنند) و سپس این که در این زمینه آنها تا چه اندازه از یکدیگر تفاوت دارند (میزان پراکندگی در صفت های درون افراد و بین افراد). در یکی از فرهنگ های لغت صفت چنین تعریف شده است: «ویژگی یا کیفیت متمایز کنندة یک شخص». این نمونه ای از همان شیوه ای است که ما غالباً در زندگی روزمرة خود وقتی سعی می کنیم شخصیت کسی را که می شناسیم توصیف کنیم، به کار می بریم. نظر ما این است که آنچه را تصور می کنیم ویژگی برجستة یک شخص است در نظر گرفته و آن را برای توصیف او به کار می بریم؛ مثلاً، فلانی شخصی بسیار بی بندوبار است. این یک روش ساده و سریع برای طبقه بندی یک فرد و راهی بالقوه مفید است، اگرچه قضاوت های شخصی ما غالباً ممکن است غلط باشند. از آنجایی که طبقه بندی مردم به وسیلة صفت هایشان بسیار ساده و قابل فهم به نظر می رسد و مبتنی بر عقل سلیم است، رویکرد صفت در شخصیت سال ها مورد استفاده بوده است.
این نوع طبقه بندی به دوران حکیم یونانی بقراط (حدود 337 تا 460 قبل از میلاد)، یعنی بیش از 2000 سال پیش از کوشش های جدید برای شناخت شخصیت برمی گردد. در سال های اخیر بعضی از روانشناسان شخصیت این اندیشه را که شخصیت مرکب از صفت های چندی است، مورد انتقاد قرار داده اند. دلیل چنین انکاری را می توان در اختلاف نظر مربوط به اهمیت نسبی متغیرهای شخصی (از قبیل صفت ها) یا متغیرهای محیطی یا موقعیتی مؤثر بر رفتار، ردیابی کرد. چنین استدلال می شود که در صورت وجود صفت ها، افراد در تمام موقعیت ها رفتارهای یکسانی نشان داده و ثبات بین موقعیتی از خود بروز می دهند، اندیشه ای که به وسیلة پژوهش ها مورد تأیید قرار نگرفته است. رفتار انسان در موقعیت های مختلف متفاوت است. واقعیتی که در این اختلاف نظر مورد غفلت قرار گرفته بود این بود که چهره های مشهور نظریة صفت گوردون آلپورت و ریموند کتل هرگز به ثبات بین موقعیتی در رفتار اشارة تلویحی نکردند. هر دو نظریه، تأثیر موقعیت را بر رفتار به حساب آورده اند.
از این رو می توان به درستی گفت که آنان رویکرد تعاملی را پذیرفته و تشخیص داده اند که رفتار تابعی است از تعامل بین متغیرهای موقعیتی و شخص. به رغم این اختلاف نظر، رویکرد صفت به شخصیت، به ویژه برای توصیف رفتار بسیار حائز اهمیت است. نظریه پردازان صفت میان صفت و سنخ تفاوت قائل شدند. برخی از روانشناسان سنخ-های شخصیتی خاص را مطرح کردند مانند سنخ های دهانی، مقعدی و تناسلی فروید؛ سنخ های درون گرا یا برون گرای یونگ؛ سنخ های سلطه گر، گیرنده، اجتنابی و سودمند اجتماعی آدلر. در این نمونه ها افراد در مقوله های مجزا گروه بندی یا طبقه بندی می شوند. به عبارت دیگر این سنخ ها به صورت منحصراً برون گرا یا درون گرا یا سنخ قطعاً مقعدی یا دهانی در نظر گرفته می شوند. یک شخص یا از سنخ خاص هست یا نیست. اما صفات شامل طبقه-بندی یا مقوله بندی افراد است بر حسب اینکه چه مقدار از برخی ویژگی ها را دارا هستند. یکی تا چه حد پرخاشگر است و دیگری تا چه حد بی-بندوبار؟ نظریه پردازان صفت معتقدند که صفت ها روی یک پیوستار قرار می گیرند که از مقدار بسیار کم تا بسیار زیاد تغییر می کنند. به این ترتیب مثلاً هر کسی دارای مقداری از صفت پرخاشگری است اما بعضی افراد پرخاشگرتر از دیگران هستند (وطن خواه و ابوالقاسمی،1388).
رویکرد یونگ
یونگ، تعریف فروید را از لیبیدو گسترش داد و آن را به صورت نیروی پویشی کلی تر توصیف کرد. یونگ معتقد بود، شخصیت علاوه بر گذشته توسط آینده نیز شکل می گیرد و بر ناهشیار تأکید کرد. یونگ اصطلاح لیبیدو را به دو صورت مورد استفاده قرار داد: انرژی پراکنده و کلی و انرژی محدودتری که به کار شخصیت سوخت می رساند و آن را روان نامید. مقدار انرژی که در یک فکر یا احساس صرف می شود، ارزش نام دارد. برای مثال اگر فردی انگیزه زیادی برای کسب قدرت داشته باشد در این صورت بیشتر انرژی روانی خود را صرف جستجو کردن قدرت می کند. انرژی روانی مطابق با اصول اضداد، هم ارزی و آنتروپی عمل می کند.
اصل اضداد اعلام می دارد که هر چنبه ای از روان، ضد خود را دارد و این ضدیت انرژی روانی تولید می کند. اصل هم ارزی اعلام می دارد که انرژی هرگز درشخصیت از بین نمی رود، بلکه از یک قسمت به قسمت دیگر جابجا می شود. اصل انتروپی نیز اعلام می دارد که در شخصیت گرایش به آرامش وتعادل وجود دارد (شولتز و شولتز،1998؛ سید محمدی،1389).
رویکرد انسان گرایی
در مطالعه شخصیت، بخشی از جنبش انسان گرایی است که در دهه هاي1960 آغاز شد و کوشید تا کل روان شناسی را اصلاح کند. روان شناسان انسان گرا به دو نیروي اصلی در روان ناسی (روان کاوي، رفتار گرایی ) اعتراض کردند و استدلال نمودند که هر دو دیدگاه تصویري بسیار محدود از انسان ارائه کرده اند. رویکرد انسان گرا در شخصیت بر فضائل و آرزوهاي انسان، اراده آزاد، آگاهی و توانایی شکوفایی توانایی هاي بالقوه شخص تأکید دارد .این رویکرد تصویر خوش بینانه از ماهیت انسان ترسیم می کند که انسان ها را به عنوان موجوداتی فعال و خلاق می نگرد که بر خودش شکوفایی، پیشرفت و رشد توجه دارند (کریمی، 1388).
نظریه آیزنگ
نظريه پرداز ديگري كه از رويكرد صفات در تبيين شخصيت تبعيت كرده و همانند كتل در تحقيقات خود به طور گسترده از روش تحليل عوامل استفاده كرده است، هانس. جي. آيزنگ مي باشد. آيزنگ كه نظريه خود را درباره شخصيت از تحقيقات باليني خود استنتاج كرده، شخصيت را عبارت از مجموع كل الگوهاي رفتار فعلي يا نهاني موجود زنده مي داند كه به وسيله دو عامل وراثت و محيط تعيين مي شود (شعاري نژاد، 1370).
وي برخلاف كتل از تعداد بي شماري صفات مستقل صحبت نمي كند بلكه از تعداد معدودي صفت كه تحت عنوان سه تيپ شخصيتي طبقه بندي مي شوند، بحث مي-كند. تفاوت ديگر نظريه ي آيزنگ با نظريه كتل در اين است كه او از تحليل عوامل براي كشف تركيبات شخصيت استفاده نمي كند، بلكه از آن براي آزمون صراحت فرضيه ها بهره مي جويد (راس ، 2007 ؛ ترجمه جمال فر،1382).آيزنگ براي شناخت حدود اصلي شخصيت و در نتيجه تعيين انواع شخصيت ها يعني براي (تيپ شناسي ) به نظريه هاي يونگ و كرچمر توجه داشته و نتايجي كه از تحقيقات خود حاصل كرده است، بسياري از نظريات يونگ را تأييد مي كند ( سياسي، 1374).
آيزنگ با استفاده از روش تحليل عاملي، اطلاعاتي را كه از 700 سرباز جنگي كه توسط روان پزشكان از حيث بسياري از صفات بررسي و ارزيابي شده و روان نژند تشخيص داده شده بودند مورد تجزيه و تحليل قرار داد. نتايج اين تجزيه و تحليل باعث شد كه او صفات شخصيت را در قالب ابعاد دوگانه برون گرايي- درون گرايي در نظر گيرد. به نظر وي بيشتر افراد عادي در حد وسط اين دو بعد قرار دارند. او تيپ هاي شخصيتي را به صورت مستقل و مجزا از هم كه بتوان مردم را بر اساس آنها طبقه بندي كرد تقسيم بندي نمي ند، بلكه معتقد است تيپ هاي شخصيتي به شكل ابعاد به هم پيوسته اي هستند كه در راستاي آن مردم با هم تفاوت دارند و در واقع اين اصطلاح داراي دو حد نهايي بالا و پايين است و افراد ممكن است در نقاطي بين اين دو واحد قرار گيرند
سه بعد معرفي شده توسط آيزنگ عبارتند از: 1. برون گرايي در برابر درون گرايي (E) 2. روان رنجورخويي در برابر پايداري هيجاني (N) 3. روان پريش خويي در برابر كنترل تكانه (P) معلوم شده است صفات و ابعاد معرفي شده ي آيزنگ به رغم تفاوت هاي محيطي و تأثيرات اجتماعي گوناگوني كه فرد با آن مواجه مي شود در سراسر عمر ثابت مي ماند. اگرچه موقعيت هاي افراد ممكن است تغيير كند اما اين ابعاد بدون تغيير مي مانند.
براي مثال كودك درون گرا در بزرگسالي همچنان درون گرا مي ماند (آيزنگ، 1985). آيزنگ به كمك تحليل عوامل ارثي و محيطي علل زيربنايي اختلاف شخصيتي را بررسي كرد و در اين راه از يافته هاي فيزيولوژيك، عصب شناسي، شيمي، زيستي، قوانين توارث و علوم پايه ديگر كمك مي گرفت. آيزنگ روابط ميان سنخ هاي ارثي و پايداري در رشد شخصيت را توجيه كرده و توازن و تعادل ميان تحريك و بازدارندگي را بخش سرشتي شخصيت مي داند و آن را همانند سنخ هاي ارثي مي شمارد. او معتقد است كه اين جنبه سرشتي بر طبق قوانين وراثت مندل به ارث برده مي شود. اين سرشت فرضي با محيط در تعامل بوده و از طريق فرايندهاي تجربي مانند شرطي شدن، خاطره-پردازي، دوام پس تصوير و غيره شكل مي گيرد. چنانكه مي توان در نظريه آيزنگ مشاهده كرد كار او تركيبي از سنخ هاي شخصيتي جالينوس، مكتب رفتارگرايي و كارهاي پاولوف، كارهاي يونگ و كرچمر، تحليل هاي آماري و كاربرد قوانين و اصول فيزيولوژيك و زيست شناختي براي تبيين و توجيه شخصيت آدمي است (كريمي،1388).
نظریه کتل
چنان چه در معادله ي R = F (P , S) بیان شده است، هدف کتل از مطالعه ي شخصیت این است که رفتار پیش بینی کند R نشان دهنده ي پاسخ شخص S نماینده ي موقعیت یا محرك و P معرف شخصیت است. کتل افراد بهنجار را با استفاده از روش هاي دقیق علمی براي گردآوري مقادیر انبوهی از داده ها که بعدا در معرض روش آماري تحلیل عاملی قرار گرفتند، مورد مطالعه قرار داد ( شولتز، 1990 ؛ ترجمه کریمی و همکاران،1393).
از نظر کتل، صفت ها واحدهاي ساختاري شخصیت هستند. آنها سازه هاي فرضی هستند که از مشاهده ي عینی رفتار استنباط می شوند. یک صفت بر حسب یک تمایل به واکنش تعریف می شود که بخش نسبتاً پایدار شخصیت را تشکیل می دهد. راه اي چندي براي طبقه بندي صفات وجود دارند از جمله صفت هاي مشترك در برابر صفت هاي یگانه، صفت هاي سطحی در برابر صفت هاي عمقی. کتل صفت هاي عمقی را بر حسب اصل و ریشه ي آنها به صفت هاي سرشتی و صفت های محیط ساخته تقسیم کرد. 16 صفت عمقی از جمله عامل A (خود دار در برابر بجوش)، عامل (کم هوش در برابر باهوش) و عامل (تحت تأثیر احساس ها در برابر ثبات هیجانی) را ذکر می کند.
از نظر کتل دو نوع صفت پویا وجود دارد که عبارتند از: آمادگی هاي ذاتی که منبع انرژي براي تمام رفتارهاست و دیگري احساس ها که الگوهاي آموخته شده ي نگرش ها است. کتل در مورد شخصیت، بیشتر دیدگاه جبري دارد و بر هیچ هدف غایی بر رفتار تأکید نمی ورزد. در نظریه اش عوامل موثر دوران کودکی در رشد شخصیت به اندازه ي وراثت و محیط اهمیت دارند. سه فن اصلی که کتل براي ارزیابی شخصیت از آنها سود جست عبارتند از داده هایی که توسط مشاهده گران درجه بندي شده اند، درجه بندي هاي شخصی که از طریق پرسشنامه ها، سیاهه هاي شخصیت و مقیاس هاي نگرش صورت می گیرد و داده هاي فراهم آمده از آزمون ها که در برابر پاسخ هاي دروغ و ساختگی مقاوم هستند (شولتز، 1990؛ ترجمه کریمی و همکاران،1393).