در این رابطه، اختلال افسردگی، یکی از مشکلات ناتوان کننده و رایجی است که حرکت پویا و با نشاط افراد را در زندگی سلب می کند. سیلیگمن(1992)، افسردگی را به عنوان سرماخوردگی روانی می شناسد. این تشبیه به خاطرشیوع فراوانی این اختلال روانی است.
نماد بارز افسردگی، کاهش عزت فردی است. با توجه به وسعت میزان افسردگی در جامعه و اخباری که هر روز در رسانه های جمعی از افسردگی منتشر می شود، چنین استنباط می گردد که کار تحقیقی و پژوهش بیشتر در این حوزه، از اهمیت و ضرورت بسزایی برخوردار است.
یافته های پژوهشی نشان می دهد که حدود پنجاه درصد از بیمارانی که دچار نخستین دوره ی اختلال افسردگی اساسی هستند، پیش از آنکه دوره ی اول شناسایی شود، علایم چشمگیری از افسردگی داشته اند. نخستین دوره ی افسردگی در پنجاه درصد از بیماران، بیش از چهل سالگی روی می دهد، و اگر دیرتر شروع شود با فقدان سابقه ی خانوادگی اختلالات خلقی، اختلال شخصیت ضد اجتماعی، و سوء مصرف الکل همراهی دارد.
هرچند مطالعات نشان داده است که اثر بخشی شناخت درمانی با دارو درمانی مساوی است؛ اما در اکثر این مطالعات معلوم گردیده است که عوارض آن کمتر از دارو درمانی است؛ و در پیگیری، نتایجی بهتر از دارو درمانی داشته است(به نقل از قاسم زاده، 1383، ص230).
در این زمینه، بک و همکاران(1979) توصیه می کنند که درمان های متداول مانند بستری کردن و استفاده از دارو فقط در موارد بسیار شدید یعنی مواردی که خطر خودکشی در افراد افسرده بالا است، بکار رود.
منابع تحقیقی فراوان بر این نکته تأکید دارند که در افراد مبتلا به اختلال افسردگی اساسی، علاوه بر نشانه های بي علاقگي، بی اشتهایی و بی خوابی، تغييرات رواني- حركتي مانند بي قراري، ناتواني در نشستن، به اين طرف و آن طرف رفتن و به هم فشردن دست ها يا كندي مانند كندي گفتار و حركات بدن نيز در افراد افسرده مشاهده مي شود. همچنین، شخص ممكن است خستگي مداوم بدون فعاليت جسماني را گزارش كند. احساس گناه و بي ارزشي در دوره ی افسردگي اساسي ممكن است شامل ارزيابي هاي منفي و غير واقعي از ارزش خود يا اشتغال ذهني با احساس گناه يا نشخوار ذهني با شكست هاي جزيي گذشته باشد. اين قبيل افراد رويدادهاي معمولي و كم اهميت روزمره را شواهدي دال بر كاستي هاي شخصي دانسته و رويدادها ر اسوء تفسير مي كنند.
بسياري از افراد افسرده نیز که در توانايي تفكّر، تمركز، يا تصميم گيري مشكل دارند، احتمال دارد به آساني دچار حواس پرتي شوند يا مشكل حافظه داشته باشند. در اكثر موارد ممكن است افكار مربوط به مرگ، انديشه هايي درباره ی خودكشي يا اقدام به خودكشي در این افراد وجود داشته باشد. اگرچه فراواني، شدت و مهلك بودن اين افكار نيز در نوسان است(کاپلان و سادوک، 2007، ص107).
به دلیل اهمیت اختلال افسردگی اساسی، امروزه در بين درمان هاي مطرح براي مقابله با آن، شناخت درمانی به صورت گروهي از اهميت بيشتري برخوردار می باشد و به عنوان يك مداخله كم هزينه و كوتاه مدت به عنوان درمان انتخابي اين اختلال به شمار مي رود. از طريق شناخت درماني، تفكر منطقي در فرد شكل مي گيرد و به بيمار كمك مي كند كه با افكار خود به گونه اي متفاوت ارتباط برقرار كند و كنترل و آگاهي شناختي قابل انعطافي را گسترش دهد و به اين باور برسد كه هميشه براي ديدن چيزها بيش از يك راه وجود دارد.
به ویژه، در گروه درمانگری شناختی- رفتاری، که فرد در گروه بدون ترس از تنبه و سرزنش شدن احساسات خود را مي شناسد و بر اثر تعلق به گروه، امنيتي در خود احساس مي كند. به اين وسيله مي تواند با نگراني ها و مشكلاتش مواجه شود و به يافتن راه حل براي آنها بپردازد(ولز و پایاگرجی، 2004، ص25).
از سویی، به دلیل اینکه تقریباً دو سوم بیماران افسرده به خودکشی می اندیشند و 10 تا 15 درصد آنها ا ز این طریق به زندگی خود خاتمه می دهند، اهمیت توجه به افسردگی به عنوان یکی از اختلالات مهم روان شناختی بیشتر آشکار می شود(سادوک و سادوک، 2003؛ به نقل از هاشمی و همکاران، 1389، ص86).
افسردگی، اختلالی است که مؤلفه های شناختی زیادی در تبیین این اختلال مطرح هستند. احساس تنهایی و خودکارآمدی از جمله متغیرهای هستند که بر کیفیت و رشد افسردگی اساسی دخالت داشته و برآن اثر می گذارند. از آنجا که در کشور ما عمدتاً به درمان های دارویی توجه می شود و اهمیت کمتری به درمان های شناختی– رفتاری صورت می گیرد. غالب بیماران افسرده مراجعه کننده به مراکز درمانی و بیمارستان ها، معمولاً پس از مداخلات دارویی ترخیص می شوند.
در نتیجه، به واسطه ی تک بعدی بودن درمان و عدم توجه به جنبه های شناخت درمانی، احتمال بازگشت مکرر علائم در این بیماران وجود دارد، لذا این ضرورت احساس می گردد تا با اجرای پژوهش حاضر تأثیرگروه درمانی به شیوه شناختی– رفتاری بر کاهش احساس تنهایی و افزایش خودکارآمدی بیماران مبتلا به افسردگی اساسی بررسی شود.